فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فـاطـمیه
نشون نداره مادرم منم نشون نمیخوام....💔🔗
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_سی_و_هفتم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه نگران بودم نمیدونم چرا!! اول من و بعد محمدجواد از ا
#پارت_سی_و_هشتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت.
ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش.
محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی!! چقدر کنار خانومم آرومم!!
_منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم! حتی بیشتر!!
کنار هم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم.
از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش.
تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم.
محمدجواد: فائزه!!
_جانم؟!
محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم!! ←
_چشم!
منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود.
من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمد جوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته.
عکس رو گرفت و گوشی محمد جواد و داد.
محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد!!
یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد!
محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود...
احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته... از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم...
با صدای لرزون و ناخود آگاه گفتم: محمد!!
دستمو از آب کشید بیرون و گفت: همه بهم میگن جواد؛ دوس دارم تو محمد صدام کنی!! برای همیشه!! باشه خانومم؟؟
_چشم محمدم!!
#ادامه_دارد...
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_سی_و_هشتم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ
#پارت_سی_و_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.
با بغض صداش کردم...
_محمد...!!
محمد: جانم خانمم؟!
_یه چیزی میخوام بهت بگم!!
محمد: چرا ناراحتی؟؟
چرا صدات بغض داره؟؟
فائزم چیشده؟؟
_محمد... من...!!!
یهو زدم زیر گریه...!!!
محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید!!
محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه!
خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده!!
محمد با بهت داشت نگاهم میکرد!!
با لکنت زبون به حرف اومد
محمد: فائزه...!
چیشده...؟!
میگم نکنه جنی شدی؟!
وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده!!
بین خنده شروع کردم به حرف زدن
_محمد... خیلی باحالی!! نفهمیدی؟! داشتم سرکارت میذاشتم!!!
بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم!!
اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه!!
بالاخره به طرف اومد... غرید!!
محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی؟!
اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس!!
این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟!!
_ب..بب....بله!!
روشو از طرف من برگردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم...
از دستش دلگیر بودم...
ضبط رو روشن کرد. آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد.
مثل یه تلنگر بود برای جاری شدن اشکام...!!
دلتنگ تموم شد و آهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد.
سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم.
پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دنده بود...
نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه...
یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش...
_ببخشید محمدم...!!
محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت: اشکات دنیامو خاکستری میکنه...
دیگه گریه نکن...
قول بده....
_قول میدم محمد...!!
محمد: ممنون فائزم...!!
#ادامه_دارد...
#بــدونِ_تعــارف🧡⚡
بَعضیـٰاوقتےگِرفتـٰارمیشنمیگـن:
خدایـٰاااا..!
مَگھمَنچِیکـٰارکَـردمڪِھبـٰاید
اِنقدربِدبختۍبکشم...؟!
اینـٰابـٰایددرستحَـرفِبزنن!
بـٰایدبِگن:
خدایااا...!
مَگھمَنبَدنمـازمیخونم
کِہانقدرگِرفتـٰارمیشم…!
استادپناهیان
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_سی_و_نهم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوا
#پارت_چهلم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه ربع بود.
وقتی رسیدیم باغشون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل. همیشه عاشق اینجا بود. از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم!!
بیخیال مهم نیست...
نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه...
ان شالله که اتفاقی نمیوفته...
یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت!!
بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم با هم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش. چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود. چقدر زیاد!!!
_محمد اونجا رو نگاه کن؛ پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ما هم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من!! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!!
محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم!! این علی رو میکشم صبرکن!! گل منو میزنه!!
_خودتو ناراحت نکن محمدم!!
وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته؟!
اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم!!
محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...؟؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...!!
صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک!!!
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فـاطـــــمـیه🥀
الحمدالله که نوکرتـــــم....
الحمدالله که مادرمے....💔
کاری که عجیب به دل نشست 🔥😭
#اســـــتورے📲