ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_سی_و_نهم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوا
#پارت_چهلم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه ربع بود.
وقتی رسیدیم باغشون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل. همیشه عاشق اینجا بود. از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم!!
بیخیال مهم نیست...
نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه...
ان شالله که اتفاقی نمیوفته...
یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت!!
بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم با هم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش. چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود. چقدر زیاد!!!
_محمد اونجا رو نگاه کن؛ پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ما هم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من!! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!!
محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم!! این علی رو میکشم صبرکن!! گل منو میزنه!!
_خودتو ناراحت نکن محمدم!!
وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته؟!
اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم!!
محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...؟؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...!!
صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک!!!
#ادامه_دارد...