ریحانه زهرا:))🇵🇸
- میگن ڪه . . پنجره فولادِ امام رضا''؏'' ڪربلا رو امضا میزنہ :)🙂🚶🏻♂
بہ امیدِ اینڪه اینطوری نزدیڪ بشیم به شیش گوشہ میگذره ایاممون :)💔🖐🏻
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#قسمت_شصت_و_پنجم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ور
#قسمت_شصت_و_ششم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم. رسیدیم بیمارستان کاشانی و با کمک محمد دوباره پیدا شدم و رفتیم بخش اورژانس بیمارستان. محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار. پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم.
پرستار(با کلی افاده و ناز!!): خانومی پات خیلی درد میکنه؟؟!
آخه دختره ی الاغ اصول دین میپرسی الان از من؟!!
_خیلی!!
پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه رفته بالا!! خانومی بفکر رژیم باش!!
یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد!!
دختره ی پروعه سه نقطه!!
مثل تو خوبه جوب کبریت باشم؟!!
محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟
پرستار: صبر کنید آقای دکتر رو صدا بزنم.
محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟!!
پرستار: باید صبرکنید تا...
وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟؟! دکتر محرمه!! بگید بیاد!!
پرستار: باشه چشم.
محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون!!
حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه...
دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده!!
محمدم عین میر غضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم!!
از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم.
محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات...
برای همه دیوونه بازیات...
-امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه!!
این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون. محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن!!
صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد...
فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد...
#ادامه_دارد...
#قسمت_شصت_و_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
با یاد آوری اون روز اعصابم خورد شده بود...
محمدم پشت ماشین بوق میزد و بیشتر رو اعصاب بود...
یک آن کنترلمو از دست دادم و برگشتم و محکم کوبیدم با گلد به ماشینش.
_چیهههه؟؟! هان؟؟! چته؟؟! چی میخوای؟؟! چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟! چرا نمیری؟؟!
محمد از ماشین پیاده شد.
محمد: فائزه من نمیتونم بی تو زندگی کنم...!!
من عاشقتم...!!
دوست دارم...!!
تو هم همه این کارات مسخره بازیه... بیا سوار شو بریم در خونتون...
اصلا بیا ببرمت رستوران...
شب تولدتو میخوام برات جشن بگیرم... _ ببین آقای حسینی مگه نگفتی اگه بگم دوست ندارم دست از سرم برمیداری و میری؟؟! مگه جونمو قسم نخوردی؟!!
محمد: اون موقع فرق میکرد تو تلخ بودی...!!
باور کردم حرفتو...!!
ولی الان بعد این شیطنتات فهمیدم اون حرفو از ته دلت نزدی...!!
_ببین بزار روشنت کنم. من با همه مردا همینجوری رفتار میکنم. من با همه پسرا میگم و میخندم. طبیعت منه. تو هم برام با اون آقای دکتر یا هر پسر دیگه ای هیچ فرقی نداری. بهتره بری دنبال زندگیت!!
از حرفای دروغی که گفتم داشتم دیوونه میشدم...
ولی خدایا تو خودت شاهد باش برای اینکه اون خوشبخت بشه و فاطمه به عشقش برسه من خودمو خراب کردم... اونم به دروغ...
محمد داشت خیره نگاهم میکرد... محمد: این قدر از من بدت میاد که حاضری اینجوری به دروغ به خودت تهمت بزنی...؟؟! (نفس عمیق کشید) باشه من میرم و دیگه مزاحم زندگیت نمیشم...
دیگه هیچ وقت ردی از من تو زندگیت نمیبینی...
ولی یادت باشه بد جور قلبمو شکستی...
بد جور!! محمد سوار ماشین شد و رفت...
من موندم و یه خیابون و نم نم بارون... من موندم و فکر محمد...
من موندم و دلم که نابود شده...
من موندم و قلبم که شکسته...
من موندم و غروری که فقط برام مونده...
خدایا یعنی این آخرین باری بود که چشمای قشنگو دیدم...؟!!
یعنی دیگه نمیتونم صداشو بشنوم...؟؟!
ولی خدایا!!
اون داره بد قضاوت میکنه...
من بی معرفت نیستم...
من نابودش نکردم...
اون منو نابود کرد...
ولی همین که تو شاهدی برام کافیه... همین که تو میدونی من از خودم گذشتم برای اون کافیه...
خدایا این بغض لعنتی داره خفم میکنه...
چرا منو نمیکشی...؟؟!
بارون نم نم میبارید؛ دستمو زیر بارون گرفتم. تسبیح محمد مثل مثل همیشه دستم بود. زیر بارون آروم قدم میزدم و فکر میکردم؛ به همه اتفاقایی که تا این لحظه افتاده. تمام بدنم خیس بود!! لرز افتاده بود به جونم!! دلم محمدو میخواست!! ای کاش الان کنارم بود!!
ای کاش هیچ وقت نمیدیمش که حالا ندیدنش دیوونم کنه...
#ادامه_دارد...
#قسمت_شصت_و_هشتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ساعت هشت و نیم شب بود که با تن خیس و تبدار رسیدم خونه. مامان سریع دویید چادرشو انداخت دورم و منو کنار بخاری نشوند. از سرما به خودم میلرزیدم. با کمک مامان لباس عوض کردم و دوباره نشستم کنار بخاری و کلی پتو انداخت دور شونم.
بابا اومد کنارم نشست و گفت: دیشب که به محمد جواد زنگ زدم تا بگم از جانب تو چه جوابی گرفتم و دیگه همه چیز تموم شده، ازم اجازه گرفت امروز برای آخرین بارم که شده بیاد و تصمیمت رو عوض کنه...! تونست؟؟!
به چشمای بابا خیره شدم و فقط اشک ریختم.
بابا رفت توی آشپزخونه منم بلند شدم و دنبالش رفتم و روی صندلی نشستم.
_بابا من الان باید چیکار کنم؟؟!
وقتی نمیخوامش بزور باهاش زندگی کنم؟؟!
بابا یه لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز جلوم.
بابا با صدایی پر از تاسف گفت: عرضه مسئولیت پذیری و تعهد نداشتی نباید ادای عاشقارو در میاوردی...
بیچاره جوون مردم...!!
خیلی بهش بد کردی دختر...!!
خیلی...
مامان با بغض گفت: بخدا آه محمد جواد زندگیتو تباه میکنه فائزه...!! نا حقی کردی در حقش...!!
چرا از نظر همه من آدم بده ی قصم.؟!! چرا هیچ کس نمیفهمه من همه چیزو گردن گرفتم به تا عشقم خوشبخت شه...؟!!
سریال آسمان من داشت از شبکه سه پخش میشد. دوباره صدای آهنگی به گوشم خورد که میدونستم هم من عاشقشم هم محمدم...
*صدا بزن منو که باره آخره...
بزار ببینمت... قراره آخره...
برای بار آخرم شده... فقط بخند...
بخند و چشمای قشنگتو... بروم ببند...
بیا و راحتم کن از نگاه آدما...
نزار بگیره دامنم رو آه آدما...
بگو چرا باید بسوزه لحظه های من...
بخاطر نگاه اشتباه آدما...
برای آخرین نفس بخون ترانه ای...
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...
که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد...
که میشه این غما رو از دلم پیاده کرد...
این آخرین قدم...*
#ادامه_دارد...