ریحانه زهرا:))🇵🇸
ـ دلتنگی :)💔
ـ در خراباتِ دلم خانهیِ آبادی هست . .
تا که بر روی زمین صحنِگوهرشادی هست :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندکی شادی😂😂😂تماشای این کلیپ رو از دست ندید😂😂😂
چہدارداخمتوڪہمیبردایندلمرا
داغتوتازهاستهنوزدرقلبوروحمن
#حاجقاسم
<🌿💚>
•
•
-بہچیدلبستۍ؟
ها . . . یھروزےهمهمیمیرن
بہهیچۍدلنبندچونموقعدلڪندن
سختمیشہبرات( :💔🗞-!
حتییہخودڪارنبـایدبھشدلببندے وقتۍمیگیمنهیچمنهیچـم
یعنۍازخودمهیچیندارم . . حتۍ
خودمممالخودمنیستم
حواستباشہیهوقتیادموننرھ . .🙂☝️🏿'!
•
•
✉🔗͜͡📗¦↫ #تلنگرانه ツ
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_163 ولی اون ها شما رو دیدن. شما فقط می تونید بگید که چی دیدید. سرمو تکون دا
نام تو زندگی من
#پارت_164
- پدر من، من چه می دونم! فقط زنگ زدند تهدید کردند. برای همین احسان
گفت که اجازه ندم تنهایی جایی برن.
روی صندلی وا رفتم. نگاهمو به آرسام دوختم.
- احسان کیه؟
- پسر عمومه و پلیسه. اون به من گفت نذارم تنها باشید.
لبموبا دندون گزیدم.
- پس حالا من باید کجا برم؟ نمی تونم که همه جا با شما باشم!
- خب میای خونه ما.
- چیی؟!
با اخمی نگاهمو به آرسام دوختم. این ها درباره ی من چه فکری کردن؟ با
عصبانیت از جام بلند شدم.
- یعنی چی؟من چرا باید بیام خونه ی شما؟ من که کاره ای نیستم . اون ها
چرا بخوان به من صدمه برسونن؟!
آرسام شانه اش رو بالا انداخت و رو به من کرد و گفت:
- منم همین حرف رو زدم. گفتم نمیشه که ببرمتون خونمون! ولی به من
گفتن برای این که جای امنی باشید خونه ما بهترین جاست.
اخم هام بیشتردرهم رفت.
- شما از کجا مطمئنید اون جا امنه؟
آرسام اخمی کرد و از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_165
منم همچین علاقه ای ندارم یک غریبه بیاد خونم. ولی مجبورید
فعلا و ما هم مجبوریم. به شما به خاطر جون برادرم مدیونم. نمی تونم بذارم بی
گ*ن*ا*ه صدمه ای به شما برسه.
قدمی به جلو برداشتم و مثل خودش صدامو بالا بردم.
- ولی نمیشه من بلند شم بیام خونه شما! یعنی نمیگید منم برای خودم
زندگی دارم، درس دارم، دانشگاه دارم! این مسخره بازی ها چیه!
- این مسخره بازی نیست . خانوم یک نگاهی به اطرافت بنداز. چند ساعت
پیش رو یادت میاد؟ چه اتفاقی افتاده بود یادت نمیاد توی چه حالی بودی؟!
یعنی می خوای همین اتفاق برای خودت بیوفته؟ اون موقع تو به داد آراسب
رسیدی اما کی به داد تو میرسه؟!
دستام از خشم می لرزید. حق رو به آرسام می دادم اما خونه ی اون ها هم
نمی تونستم بمونم.
- من خودم می تونم از خودم محافظت کنم.
- آره، یک دختر تنها می تونه از خودش محافظت کنه!
اشاره ای به راهرو کرد و فریاد زد:
- بفرما برو. ولی بلایی سرتون امد لطفا نندازید گردن من.
- آرسام بس کن.
- چرا بس کنم بابا؟ حرف حساب حالیش نمیشه. انگار دارم واسش قصه ی
شب می گم!
باعصبانیت به طرفم برگشت.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_166
ببین خانوم کوچولو جونت در خطره.
پرستاری از اتاق خارج شد و با اخمی نگاهشو به ما دوخت.
- چه خبره بیمارستان رو گذاشتید رو سرتون! مگه نمی دونید این جا
بیمارستانه؟
پوفی کردم که من و آرسام با هم گفتیم:
- نمی گفتید هم می دونستیم بیمارستانه.
هردو نگاهی به همدیگه کردیم که پرستار باز گفت:
- خوبه می دونید این جا بیمارستانه و اون رو گذاشتید رو سرتون!
خانوم فرهودی از جاش بلند شد و به پرستار نزدیک شد. دستشو روی شانه ی
پرستار گذاشت و به طرف ما برگشت و با اخمی نگاهشو به من و آرسام
دوخت.
- هر دوتون برید تو حیاط بیمارستان. همین حالا.
از جذبه ی نگاهش سرمو زیرانداختم که خانوم فرهودی با پرستار از کنار ما
رد شدند. با رفتن اون ها باز نگاهمو به آرسام دوختم. خواستم چیزی بگم که
آقای فرهودی گفت:
- شنیدید که چی امر کردند. هر دوتون حیاط بیمارستان.
آرسام بدون حرفی به راه افتاد که آقای فرهودی نگاهی به من کرد و اشاره کرد
تو هم همین طور. آهی کشیدم و با اون ها به حیاط بیمارستان رفتم. روی
صندلی نشستم و به بخت بدم نالیدم.
اول که شهاب رو وارد زندگیم کردند. بعد شناسنامم رو سیاه کردند. بعد
آراسب رو آوردند. حالا دیگه یکی که حتی منو نمی شناسه قصد جونمو داره.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_167
نگاهی به آرسام کردم که در حال حرف زدن با پدرش بود. سرمو تکون دادم.
حالا هم باید برم خونه کسی که اسمش اشتباه توی شناسنامه ام حک شده.
نگاهی به آسمون کردم. خدا خودت بگو ادامه اش چی می شه؟
- خب! حالا به من بگید چی به چیه؟
با صدای خانوم فرهودی از فکر بیرون اومدم و از روی صندلی بلند شدم.
خانوم فرهودی لبخندی زد.
- بشین دخترم راحت باش.
و با اخمی به طرف آرسام برگشت.
- بار آخرت باشه صداتو روی یک خانوم بلند می کنی.
آرسام دستی بین موهاش کشید و سر شو زیر انداخت. خانوم فرهودی کنارم
نشست و نگاهی به آرسام کرد.
-بعدا معذرت خواهی می کنی. حالا به من بگو این اتفاق ها چیه داره میفته؟
آرسام آهی کشید.
- من که گفتم مامان جان من از چیزی خبر ندارم. احسان و آراسب خبر دارن.
- اگه خبر نداری پس تو از کجا می دونی که احسان و آراسب خبر دارن؟!
- مامان!
خانوم فرهودی اخمی کرد.
- آرسام ازت سوالی پرسیدم درست جواب منو بده.
- چی بگم مامان وقتی چیزی نمی دونم!
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_168
خانوم فرهودی نگاهی به شوهرش کرد و از جاش بلند شد و رو به روی آرسام
ایستاد.
- چیزی نمی دونی که برادرت تو بیمارستان افتاده و تا حد مرگ زدنش؟!
چیزی نمی دونی که میگی این دختر جونش در خطره و باید بیاد پیش ما که
واسش غریبه ایم و حتی چیزی از ما نمی دونه بمونه؟! تو چیزی نمی دونی که احسان و آراسب می دونن؟! چیزی نمی دونی پس این ها چیه که می دونی؟
ابروهام بالا رفته بود و نگاهم به آرسام و مادرش بود. حق با خانوم فرهودی
بود. این همه چیزمی دونه اما می گه نمی دونم! آرسام نگاهشو به مادرش
دوخت و گفت:
- مامان!
- آرسام من پسرم روی تخت بیمارستانه. چیزی رو داری پنهون می کنی؟
صداش پر از غم بود. با ناراحتی نگاهمو به خانوم فرهودی دوختم که اشک
می ریخت. خواستم از جام بلندشم و به طرفش برم که آقای فرهودی
همسرشو در آغوش گرفت و با اخمی به آرسام که غمگین سرشو به زیرانداخته
بود نگاه کرد و گفت:
- برو به احسان بگو بیاد.
- نیازی نیست خودم اومدم.
همه نگاه ها به طرف احسان برگشت. با تعجب به شخصی که اومده بود نگاه
کردم که به آرسام نزدیک شد.
- احسان اینجا چه خبره؟!
احسان لبخندی زد.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_169
خبر سلامتی زن عمو.
آقای فرهودی اخمی کرد.
- احسان؟
احسان تعظیمی کرد.
- شرمنده نمی تونم چیزی بگم.
اخمی کردم و جلو رفتم.
- یعنی چی؟
آرسام با اخمی نگاهم کرد. خواست چیزی بگه که احسان به طرفم برگشت و
ابرویی بالا انداخت.
- شما اون موقع شرکت چی کار می کردید؟!
با سوالی که پرسیده بود شوکه شدم. نگاهی به احسان انداختم که دقیق توی
صورتم خیره شده بود. نگاه آرسام مشکوک شده بود.
- من ... من خب ...
آرسام پوزخندی زد که باز احسان سوالش رو پرسید:
- دلیل این که امروز سر کار نیومدید چی بود؟!
قدمی به جلو اومد که قدمی به عقب رفتم.
چرا دیشب شما اون ساعت از شرکت خارج شدید؟
دهنم از تعجب باز مونده بود!
- من ... من ...
آرسام اخمی کرد و کنار احسان ایستاد
#ادامه_دارد .
نام تو زندگی من
#پارت_170
چرا آراسب به این زودی شما رو انتخاب کرد؟ دلیل اومدن شما به شرکت
چی بود؟
قطره اشکی از ترس روی گونه ام سرازیر شد. نگاهی به آقا و خانوم فرهودی
کردم. نگاهشون تغییرکرده بود! قدمی به عقب برداشتم که روی نیمکت
افتادم.
- جواب سوال ما سکوت نیست خانوم!
سرم و زیر انداختم.
- من متهم نیستم.
- از کجا معلوم که شما همدست نباشید؟
اخمی کردم و سرمو بالا گرفتم.
- از اون جایی که من آقا آراسب رو آوردم بیمارستان.
احسان و آرسام پوزخندی زدند که آرسام گفت:
- برای رد گم کردن و این که کسی به شما شک نکنه فکر خوبیه!
با خشمی از جام بلند شدم و نگاهمو به هر دو دوختم.
- آقا آراسب من اصلا نمیشناسم. دو سه روز بیشترنیست که من با ایشون
آشنا شدم. آقا آراسب خود شون از من خواستند که توی شرکت شون کار کنم.
چرا من بخوام آسیبی بهشون برسونم؟!
- به شما نمی خوره این قدر خودمونی بشید کسی رو که دو سه روز نیست می
شناسید، به اسم کوچیک صدا کنید؟
آهی کشیدم و در جواب حرف احسان گفتم:
- اون از من خواسته بود. خود آراسب از من خواسته بود.
#ادامه_دارد
7 تا پارت از رمان نام تو زندگی من تقدیم نگاه های قشنگتون شرمنده به خاطر اینکه این چند وقت نتونسته بودم رمان بزارم:)))✨💜
#خدا
خدایا به قلب کوچکم وسعت ده
تا بتوانم بزرگیت را درک کنم
و در دریای بزرگی و پاکی
و مهربانی تو غرق شوم
و به بالهایم توانی ده
تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم
تو که آشنا ترین آشنایی
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
شبتون پر از مهر خدا:)))✨
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...