#داستان_کوتاه📔
#قابلتامل🖇
لاک جیغ قرمز....💅
مانتوی جلو باز آلبالویی....
کفشای خوشرنگ ده سانتی...👠
موهای شینیون شده...💇♀️
به قول مادر جون هفت قلم آرایش!!😒💄
تولد شیدا بود؛حسابی شیک و پیک کرده بودم!😌
کفشا اذیتم میکرد؛پام چند باری پیچ خورد..اما مهم نبود!🤨
توی مسیر برگشت از پسرای سیکس پک دار خیابون ونک کلی تعریف و تمجید شنیدم و ذوق کردم!😍
خستگی از سروکولم بالامیرفت
کلید درو چرخوندم؛وارد که شدم
جلوی در ورودی یه جفت پوتین خاکی دیدم....🧐
قطره های خون روش خودنمایی میکرد....😔
بی توجه به اون،رفتم سمت پذیرایی تا یکم روی مبل لم بدم ،خستگیم در بره..😕
شالم رو برداشتم که پرت کنم روی مبل؛یهو با صدای سرفه یه مرد و یالاگفتنش 🥰
شالی رو که معلق بود بین زمین وهوا گرفتم و انداختم روی سرم..😟
سربه زیر گفت:سلام!😇
من اما زل زدم بهش و گفتم: سلام...😒
مثل پسرای کوچه بازار چشماش چار تا نشد و از حدقه نزد بیرون....🙃
حتی یه لحظه نگاهمم نکرد!
نیشش تا بناگوش باز نشد..!!!😉
انگار نه انگار یه دختر با اینهمه رنگ و لعاب جلوش وایستاده..👀
فقط عرق شرم وخجالت روی پیشونیش نقش بست...🤨😒
من برعکس اون؛ در ریلکسترین حالت ممکن بودم!😏
با چشم غره ی وحید خودمو جمع کردم رفتم آشپزخونه....😖
مادر جون گفت:دوست وحیده؛تازه از ماموریت اومده...😊
خیره به گلای یاس روی میز ناهارخوری رفتم تو فکر..🤔
[چرا خجالت کشید؟!😕
چرا مثل بعضی از آقایون منو برانداز نکرد!]🤨
صدای مادر جون منو به خودم آورد🤕 لیلی جان بیا برای خداحافظی.....😎
رفتم برای بدرقه....👋
آستین سمت چپش کاملا خونی بود!😭خونی که خشک شده...😭
پرسیدم: دستتون زخمیه؟🤔
گفت: نه..!🙃
خون زخمای دوستمه...🙃😉
تو بغل خودم شهید شد؛امروز آوردیمش...😯
منم هنوز فرصت نکردم لباسامو عوض کنم....😓😔
مادر جون گفت:
خیر از جوونیت ببینی🥰 پسرم...جونتو گذاشتی کف دستت....😍
آقا محسن گفت:
وظیفه ست مادر...🙃
هر قطره ی خون من
🌹( #فدای_تار_موی_ناموسم)🌹
تا اینو گفت:سنگینی نگاه مادرجونو رو خودم حس کردم😥
کمی موهامو زدم زیر شال...🙁
آقا محسن برای #حفظ_حریم من و امثال من می جنگید...😇
اونوقت من ندای آزادی سر داده بودم!🧐
آزادی پوچ!☹️
یاعلی گفت و رفت!✋
من موندم و چار دیواری اتاق و یه پازل بهم ریخته توی ذهنم!..🤯
پوتین وخاک وخون.. 🥾
ناموس و تار مو...😓
مانتوی جلو باز و حیا...🥺
کفش جیغ و لاک جیغ..👠
🤩حجاب و حجاب و حجاب!🤩
یه شهید و یه پلاک!😞