#قسمت_صد_و_پنجم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...!!
_محمد...!!
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...!!
محمد: فائزه...!!
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه!!
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...!!
_نهههه...! نهههه محمد...!
محمد: پس چی...؟!
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...!!
محمد پشت کرد بهم و نشست سر مزار شهید گمنامی که کنار شهید مغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...!!
_یکی بود... یکی نبود...!!
و شروع کردم به گفتن همه چیز...!!
#ادامه_دارد...