eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
4.8هزار دنبال‌کننده
56.8هزار عکس
46.7هزار ویدیو
648 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://daigo.ir/secret/5953017511 مدیر ارتباطات @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
#قسمت_نودم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم. _اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم!! فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتر بانو پاشووووو!!! _برو ولم کن میخوام بخوابمممم!! فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم!! اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام. _باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم تو هم آماده شو!! فاطی: عجب آدمی هستی تو که تا حالا خوابت میومد!! یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...!! _بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم!! فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...؟!! ماشین رو پارک کردم. _پیاده شو دیگه!! فاطی: وا!! چرا اومدی فرودگاه؟!! _آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست!! فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم؟!! _بعله پس چی فکردی؟!! فاطی: هزینه اش چی آخه؟؟! _نترس اون قدر پس انداز دارم. با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم. ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود. دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما ها رو نشون فاطمه دادم. ...