#پارت_بیستم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم!
امروز عید فطره و من و خانواده برا نماز عید اومدیم مصلی امام علی (مصلی کرمان)، بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم!
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره...
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم؟!
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی!!
فاطی: تو نمیای فائزه؟
_نه برید خوش بگذره!!
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر!
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من؟!
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه!
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن!
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا.
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم...؟!
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت!
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم...
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی...
#ادامه_دارد...