ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
#پارت_بیست_و_دوم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه با احساس چکیدن آب روی صورتم چشمامو باز کردم؛ ن
#پارت_بیست_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
اون شب با اون همه نگاه مختلف آخرش تموم شد...
نگاه خسته ی من...
نگاه نگران مامان...
نگاه مشکوک علی...
نگاه مهربون فاطمه...
نگاه دلگرم کننده ی بابا...
نگاه ناراحت حاج خانوم...
و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا...
وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم؛ حاج آقا لحظه آخر آروم بهم گفت: فائزه خانم... دخترگلم؛ تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخوا دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه؛ مطمئن باش آروم میشی...!
و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم...
فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم...
در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم.
خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو؟!
خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن!!
گوشیمو برداشتم...
فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه؛ چون میدونم اونم این صدارو دوس داره. و از این مهم تر، صدای محمدجواد عین صدای حامده...
شهر باران رو پلی کردم...
آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...
دیگه به هیچ چیز امید ندارم...
دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم...
خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری...
این همه انتظار...
این همه اشتیاق...
همه نابود شد...
به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم...
بعد شهر باران، اهل نبرد پلی شد.
آهنگ حامد درباره جهادگرا!!
خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده؟!!!
#ادامه_دارد...