#پارت_دهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور شهرک پردیسان که آقا جواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی.
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره!!
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن.
من و اقاسیدم که سینگل!
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد؛ مامان جونم بود. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن.
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟؟
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم.
سید: حرفه جالبیه!!
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه!
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم!
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم!
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون. راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم.
سید: اگه وقت شد چشم.
خدا بگم چیکارت کنه آقا جواد مغرور!
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی و مجنونه دیگه!
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه! نه یا شایدم قد آقا سید خیلی بلنده!
من تا زیر شونشم
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید!
عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش؟؟!
سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید!
_من؟ چطور نفهمیدم؟
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم!
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون.
وای خدای من! گفت داشتم صداتون میکردم! یعنی اسممو صدا زده؟!
#ادامه_دارد...