#پارت_سیزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا
همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم.
من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم. سید و علیم توی اتاق مهمون.
ولي اين نشد علي و فاطمه
قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن
منم توی اتاق سید. سیدم توی هال.
در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد.
سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید.
_ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو....
نذاشت ادامه بدم.
سید: این چه حرفیه نفرمایید...
- با اجازه.
جواد رفت و پشت سرش درو بست
چادر و مانتو مو در آوردم .
آخییییش! خنک شدم! از صبح مردم تو اون همه لباس گرم!
چه اتاق مرتبی!!
کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم
روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم...
کم کم خواب مهمون چشمام شد...
با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...!
_آی دزددددد!!
یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید!
منم صدای جیغم خفه شد!
اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا؟!
محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت :
شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...!!
اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست!
این چرا اینجوری کرد؟؟
۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم!
وای خاک تو سر من!
سید منو با این وضع دید!
خدایا...!
#ادامه_دارد...