#پارت_سی_ام️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
محمدجواد رفت...
دیگه بعد اون هیچی یادم نیست...
چی خوردیم...
کی برگشتیم...
با چی برگشتیم...
محمد جواد کجا رفت...
۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان.
۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...
میرم حرم و بر میگردم...
حالم بده...
مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟
_بریم!!
مندل: فائره چرا خودتو عذاب...
نزاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن!
اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید...!
با تاکسی تا فرودگاه رفتیم.
پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره...
گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
_الو بفرمایید.
ناشناس: فائزه خانم من محمد جوادم.
چی؟؟! به گوشام اعتماد نداشتم. با تردید پرسیدم : شما؟!
ناشناس: سید محمد جواد حسینی
وای خدا قلبم!!
_ب...بفرما...یید...!
سید: من حرمم...
میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم...
_من.... من فرودگاهم...
سکوت کرد...
_آقا محمد جواد!؟
سید: شما بر گردید کرمان...
ان شاءالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم.مراقب خودتون باشید... یاعلی!!
آخ قبلم...
نه یعنی منظورم بعدم...
نه نه نه قلبمو میگم...
خدایا من کیم؟! اینجا کجاست؟!
خدایا درست شنیدم...؟؟!
خدایا باورم نمیشه...
یعنی ممکنه درست شنیده باشم...؟!
مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم.
مندل:وای چیشده؟؟!
_مهدیه... محمدجوادم... محمدجوادم...
مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده؟!
خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود...
امام رضا ممنونم...
#ادامه_دارد...