#پارت_سی_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
یک هفته مثل برق و باد گذشت و الان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم.
یه تونیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه!!
استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای از بین بره!
مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست.
مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر
با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارم بودید.
علی وارد اتاق شد.
علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا!
_آره تا چشمت کور شه!!
علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز!!
_چیز خانومته!
علی: هوووی خودتی!!
مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میانا!!
روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه؛ ساعت ۸ رو نشون میده.
یعنی کجان؟!
نکنه نیان؟!
نکنه چیزی شده؟!
صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم!!
مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم.
نه امشب اون شب نیست...
محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد.
کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود!!
چقدر خوشگل شده بود!!
از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون.
_سلام.
حاج آقا:سلام دخترم.
حاج خانوم:سلام.
محمدجواد: سلام...
حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم... حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد...
ولی محمدجواد خیلی مضطرب و نگران بود...
این منو هم نگران کرد...
نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد.
یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم.
حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن!!
بابا: اختیار دارید فائزه جان، آقا محمد جواد رو راهنمایی کن.
_چشم
#ادامه_دارد...