#پارت_سی_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم.
با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو...
توی بغلش اشکام ریخت. فاطمه با ترس گفت : چیشده؟!
_میخواد با خانوادش بیاد کرمان
خواستگاری!!
فاطی : چییی؟؟؟!
_بریم خونه برات تعریف میکنم.
سوار ماشین شدیم تا بریم خونه.
علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا !!
تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره!!
فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه؟!
علی: چی بگم والا؟!
وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده...
از درخواستم از امام رضا...
از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان...
حال خراب چهار روزم...
و زنگ زدنش توی فرودگاه و حرفاش...
_فاطمه باور کنم...؟!
فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم...
گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه!!
_وای حالا معلوم نیست کی بیان!!
فاطی: عجله نکن میان.
_وای راستی شماره منو از کجا آورده بود؟!
فاطی: عه راس میگی ها!! نمیدونم بعدا از خودش بپرس.
الان یک هفته س از مشهد برگشتم...
نه خبری از محمدجواد شده...
نه خانوادش...
یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود.
توهم زده بودم!
داره بارون میباره؛ دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...
اشکام مثل بارون میریزه!!
تق تق.
علی:آبجی میشه بیام تو؟
_بفرمایید.
علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد...
علی:خواهری...
_جانم!!
علی:دوسش داری؟
دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه...
_خیلی!!
علی: جواد بهم زنگ زد...
قراره هفته دیگه بیان خواستگاری...
#ادامه_دارد...