#پارت_شانزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
توی اتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. هنذفری توی گوشمه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم و آروم اشک میریزم.
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم... بی قلبم... مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش.
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد. منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم.
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی!!
_بی ادب!
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما!
بعد نماز صبح فاطمه خوابید.
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم...
گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود... زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...! چقدر قشنگ اسممو صدا زد...!
چقدر قشنگ!
خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تو رو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...
ای خدا...!
چقدر آرزوی محال میکنم...!
دیوونه شدم...!
#ادامه_دارد...