#پارت_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطمه: چی بگم حاج خانوم؟؟ من و فائزه السادات با هم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی؟؟ حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی!!
خاک تو سرم! این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته!!.
شرفم افتاد کف پام رفت. سرمو از خجالت پایین انداختم.
فاطمه: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده. من و فائزه متولد ۷۶ ایم.من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی. البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره.
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری؟
بالاخره دهن باز کردم!
_نه حاج خانوم
حاج خانوم : ان شالله همه جوونا عاقبت به خیر بشن.
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم؟! الا و بلا که باید شب اینجا بمونید.
منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو!بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم. به پیشنهاد حاج خانوم آقا سید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر.
از حاجی جون و حاج خانوم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟!
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا!
سید: آخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.؟! خانوما شما نظری ندارید؟
فاطمه: نه هرجا بهتر میدونید بریم
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم. میشه بریم اونجا؟؟!
سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود. بریم.
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج آقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران.
این آخرین قدم برای دیدنت....
این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جوووون فاطمه حامد زمانیه!!
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد.
فاطمه ام شروع کرد به خندیدن!!
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟
_گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد!!!
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم!
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد. خدای منم اونم نحن صامدونیه.
#ادامه_دارد...