eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.3هزار عکس
36.6هزار ویدیو
613 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم! علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان. به مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب... فاطمه: آخ جووون بیشتر می مونیم فائزه جونم خوشحال نیستی؟؟! _چرا آبجی خوشحالم بخدا!! فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت؟!! _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم؛ درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم! مهمون من! علی: باشه داداش بریم! فاطمه: چه خوب خیلی هوس کردم بریم! اه من حالم بده اینا میخوان برن بستنی کوفت کنن! _علی...! علی:جانم آبجی...؟ _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم! باز گفت خانوم!! فاطمه: لوس نشو بیا بریم دیگه.! _باشه. وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطمه و سیدم جلوی من! یکم حالم بهتر شده. فاطمه: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟؟ علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم رخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه! سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجو ام دیگه! سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی! سید: بابا بچه درسخون!! بستنی ها رو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه! آخ جووون!!! علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع! جواد ژست مجری ها رو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا. بنده سید محمد جواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم دیگه نمیدونم چی بگم! علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو!! چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبتره که مجرده! من و فاطمه تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم. ...