#پارت_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم!
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان. به مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...
فاطمه: آخ جووون بیشتر می مونیم فائزه جونم خوشحال نیستی؟؟!
_چرا آبجی خوشحالم بخدا!!
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت؟!!
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم؛ درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم! مهمون من!
علی: باشه داداش بریم!
فاطمه: چه خوب خیلی هوس کردم بریم!
اه من حالم بده اینا میخوان برن بستنی کوفت کنن!
_علی...!
علی:جانم آبجی...؟
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم!
باز گفت خانوم!!
فاطمه: لوس نشو بیا بریم دیگه.!
_باشه.
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطمه و سیدم جلوی من!
یکم حالم بهتر شده.
فاطمه: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟؟
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم رخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه!
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجو ام دیگه!
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی!
سید: بابا بچه درسخون!!
بستنی ها رو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن...
علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه! آخ جووون!!!
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع!
جواد ژست مجری ها رو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا. بنده سید محمد جواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم دیگه نمیدونم چی بگم!
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو!!
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبتره که مجرده!
من و فاطمه تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم.
#ادامه_دارد...