نام تو زندگی من
#پارت_پنج
بعد از اون حادثهکنار آقا جون و عزیززندگی کردم. تنها خانواده ای که داشتم؛
مادربزرگ و ردربزرگ ردریم.
آقاجون مرد م روری بود. مردی که با داشووتن اون همه ثروپ یک ذره محبت
نداشت. همیشه هم حرک، حرک اون توی این خونه بود.
آرزو به دل موندم یک بار، فقط برای یک بار آقا جون منو تو آغوش بگیرهو من
سرمو روی شونه اش بذارم و بهش بگم:
- آقا جون به محبتتون نیاز دارم.
ولی افسوووس. به جای آغوش آقا جون، همیشووه آغوش عزیزبود که تموم غم
هامو توی اون خالی می کردم.
عزیز حامیم بود. هرجا که بهش نیاز داشووتم کنارم بود. با ن وویحتهاش، با
مهربونی هاش آرومم می کرد. شیطنت عزیزمن رو هم شیطون کرده بود.
لبخندی زدم و از رنجره به بیرون نگاه کردم. هوای شمال هم، مثل دل من گرفته
بود.
دسوتم و به چونه زدم و نگاهم و به قطره هایی که به شویشوه ی رنجره می خورد
دوختم.
کتاب ها رو کنار زدم و در بالکن رو باز کردم و اجازه دادم قطره های بارون
روی صورتم بریزه.
یک دور، دور خودم چرخیدمو خنده ای از شادی کردم. بار دیگهکه چرخیدم
عزیزرو تکیه به چهار چوب در دیدم. لبخندی به روش زدم.
- می دونستم حاال زیربارونی!
#ادامه_دارد...