نام تو زندگی من
#پارت_چهار
عزیز همون طور که از رله ها رایین می اومد لبخند مهربونی زد که با ناراحتی
به طرفش برگشتم.
- اووم، عزیز...
عزیز همون لبخند مهربون رو تکرار کرد و نزدیک شد. دستی روی سرم کشید.
انگار فهمید چی می خواستم بگم.
- نیستش مادر. امروز باید به چند تا از م ازه ها سر می زد.
لبخند تلخی به لب آوردم و لقمه ای در دهانم گذاشووتم. به میز خالی نگاه
کردم. مثل همیشه میز خالی بود. تنهایی صبحونمو خوردم و به اتاقم برگشتم.
اتاقی که همی شه باعث آرام شم بود. ر شت میز، رو به رنجره ن ش ستم و باز هم
شروع به خوندن کردم باید خودم و برای کنکور آماده می کردم.
تنها دلخوشوویم همین درس خوندن بود. نه خواهری کنارم بود. نه برادری. نه
دوست صمیمی که بتونم به اونها دلخوش باشم.
لبخند تلخی زدم و نگاهمو به قاب عکس مامان و بابا دوختم. چشمامو بستم.
هنوز هم اون حاد ثه رو یاد مه. مامان منو تو آغوش گرفت و دیگه هیچ. فقط
صورپ خونین بابا جلو چشمام بود.
لبخند تلخی به لب آوردم. هفت سال بی شتر ندا شتم. حادثه ای که زندگیم رو
از این رو به اون رو کرد. نمی دونم چرا فقط من زنده موندم؟!
به قول عزیزکه همیشووه میگه: "حکمتی تو کار خدا هسووت نباید توی کاراش
دخالت کرد."
توی حکمت خدا موندم. نگاهی به اطرافم کردم که نگاهم به عکس آقا جون و
عزیز افتاد.
#ادامه_دارد....