#پارت_چهارم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بیرون رفتن آقا جواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطمه از خنده هم همانا
_کوفت، سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی
فاطمه: این پسره، ناجور تو رو کرده تو دیوار ها!! آخ آخ دلم. تو به پسرا نگاهم نمی کردی تا دیروز، نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش
_هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم
هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا!! اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایع بازی در آوردم (البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیست) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین.
آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن.
_آخی دوربین جوووونم، چقدر دلم برات تنگ شده بود!
اوه اوه بلند گفتم! برادر جواد داره عین بز نگام میکنه
_عه چرا منو نگاه میکنید حرکت کنید دیگه
سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم؟! دستورم میده! اومدیم ثواب کنیم ها...
_اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم
دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت: لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید خودم میرسونمتون.
تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم
وااای نه رسیدیم! ولی چه رسیدنی!!! ماشین کرمان رفته
فاطمه: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟
_نمیدونم!
سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟
_عه نعععع میرن جمکران.آخ جوووون جواد جوون بزن بریم.
اوه اوه!! یا همه امام زاده ها
چی گفتم!!؟ چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه!! جوادم فقط تو چشمای من نگاه میکنه
منم دارم تو چشماش نگاه میکنم!!
این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم.
جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد. دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو.
#ادامه_دارد...