نام تو زندگی من
#پارت_118
با صدای زنگ ساعت به سختی چشمامو باز کردم. کمرم درد می کرد. هی این
عزیز میگه "تو که تخت داری رو زمین نخواب!" ولی کو گوش شنوا.
کش و قوسی به بدنم دادم خدا رو شکر که امروز بعد از ظهر کلاس داشتم.
خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم. به طرف حموم رفتم، دوشی گرفتم. به
طرف آشپزخونه می رفتم که پام به مبل گیر کرد و افتادم روی زمین. خنده ام
گرفته بود نگاهی به ساعت کردم که عدد ده رو نشان می داد.
خنده ام محو و محوتر شد روی زمین نشستم صداش توی گوشم تکرار شد.
"ساعت هشت دفتر باشید."
جیغی کشیدم و از جام بلند شدم. هشت! حالا که ده بود! تند تند مانتو و چادرمو پوشیدم. وسط حیاط یادم اومد روسری سرم نیست. دیگه داشت
اشکم در می اومد به طرف خونه دویدمو از چوب لباسی شالی که آویزون بود
رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. علی با دیدنم لبخندی زد که همون طور که
می دویدم گفتم:
- فعلا نه علی دیرم شده.
دستمو برای تاکسی بلند کردم. از شانس بد من حتی تاکسی هم نبود! با خودم
درگیر بودم که ماشینی کنار پام ترمز کرد. بی توجه به اینکه ماشین شوخصیه
سوار شدم.
- آقا هر چه سریع تر برو به این آدرس.
نگاه پر تعجب مرد رو روی خودم احساس کردم که بدون حرفی پاشو روی
پدال گاز گذاشت. تا رسیدن به مقصد خدا خدا می کردم که دیر نشده باشه.
آهی کشیدم دیر که شده بود! با ایستادن ماشین پیاده شدم و به راننده گفتم.
#ادامه_دارد