نام تو زندگی من
#پارت_119
ببخشید چقدر شد؟
مرد لبخندی زد.
- من کرایه نمی خوام. مسافر کش نیستم!
با تعجب نگاهش کردم سرشو برگردوند.
- در رو ببندید که باید برم.
با تعجب در ماشین رو بستم که با سرعت تمام دور زد و دور شد.
لبخندی روی لبم نشست که با تنه زدن شوخصی به خودم اومدم. بوی تلخ
شکلات به مشامم رسید. مرد همون طور که پشتش به من بود دستش رو بالا
برد.
- ببخشید.
صداش برام آشنا بود! این صدا رو جایی شنیده بودم! چادرمو درست کردم که
یادم اومد برای چی اومدم. بی خیال چادر شدم و به طرف در دویدم نگاهی به
آسانسور کردم.
ای خدا، این پسره ی دیوونه نگفت طبقه ی چند؟!
دیگه داشت اشکم در می اومد. همین طور خیره به در آسانسور نگاه می کردم
و تکیه ام رو به دیوار داده بودم. اشک توی چشمام جمع شده بود که صدای
شخصی منو متوجه خودش کرد. نگاهمو به پیرمردی که رو به روم بود دوختم.
- اتفاقی افتاده دخترم؟
نگاهی به سرتا پای پیرمرد کردم و خوشحال به طرفش رفتم. معلوم بود که
سرایداره.
#ادامه_دارد