نام تو زندگی من
#پارت_120
سلام پدر جان طبقه ی آقای فرهودی ...
- بله بله. طبقه ی چهارم، طبقه ی آقای مهندسه.
خوشحال سرمو تکون دادم که لبخندی زد. تشکری کردم و دکمه ی آسانسور و
زدم. با ایستادن آسانسور و باز شدن در خودمو به داخل پرت کردم. شماره
طبقه رو زدم. چادر روی سرمو مرتب کردم که در باز شد. نفسمو بیرون دادم و با قدم های بلند خودمو به میز رسوندم.
با تعجب نگاهی به اطراف کردم. شرکت توی سکوت کامل فرو رفته بود! هنوز
نگاهم به اطراف بود که پسری از اتاق خارج شد، اما پشتش به من بود و متوجه
من نشد.
- ببخشید ...
با سرعت به طرفم برگشت که احساس کردم گردنش رگ به رگ شد! با تعجب
نگاهشو به من دوخت. چشماشو ریز کرد و نگاهم کرد. دستام شروع به
لرزیدن کردند.
- من ... من ...
پسر اخمی کرد که بغضم گرفت. می خواستم گریه کنم، که پسر قدمی به من
نزدیک شد. از ترس دو قدم به عقب رفتم.
- به خدا من دیشب زنگ زدم. خودتون گفتید ساعت هشت بیاید شرکت! نمی
دونم شما بودید یا یکی دیگه؟ولی به خدا گفتید بیام شرکت! می دونم دیر
کردم اونم نه چند دقیقه، سه ساعت.
پسر اول با تعجب نگاهم کرد و بعد چشماش از خوشحالی درخشید. لبخند
پهنی زد و گفت:
#ادامه_دارد