نام تو زندگی من
#پارت_122
با زنگ خوردن گوشی موبایلش من و به سکوت دعوت کرد و اونو جواب داد.
- اومدم اومدم. نه، نه، پیداکردم. رو به روم ایستاده، باشه.
نگاهی به من کرد و موبایل رو خاموش کرد و گفت:
- شما فرمو پر کنید استخدام شدید.
و بدون حرفی به طرف در رفت. پشت سرش رفتم.
- آقای فرهودی؟!
ولی بی توجه به حرف من خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. حتی
اجازه نداد من حرف بزنم! نگاهی به ورقه ی توی دستم کردم. آخه شناسنامه
منو چرا بردی؟روی صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. آخه این کی
بود؟ چشمامو بستم.
لبخند خوشگلی داشت! سرمو تکان دادم آخه این چه فکریه که دارم می کنم؟!
سرخورده از جام بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم. وقت نداشتم باید می رفتم
که به کلاسم برسم.
آهی کشیدم و از اون جا خارج شدم. باید فردا باز می اومدم. پامو به زمین
کوبیدم.آخه نذاشت حرف بزنم! هی میگه استخدامی، استخدامی. از حرصم جیغ خفه ای کشیدم و از اون شرکت کوفتی بیرون اومدم.
****
با اخمی نشسته بودم و ناخنامو میجویدم و به سانیا که پر حرفی می کرد نگاه می کردم. حتی نمی دونستم داره چی می گه! صورت آراسب جلو چشمام بود
ولی نمی دونستم چرا صورتش پشت هاله ای پنهون شده! شاید زیاد به
صورتش دقت نکردم. ولی خنده هاش، با یادآوری خنده هاش لبخندی زدم.
#ادامه_دارد