نام تو زندگی من
#پارت_130
حقوق خوبی میدم من واقعا به یک منشی نیاز دارم. می دونم می خوای
ً بگی این همه منشی چرا گیردادی به من؟ خودمم نمیدونم
واقعا ی نمیدونم! ولی من حالا سخت به یک منشی احتیاج
دارم. فعلا تو منشی من باش بعد اگر کسی
اومد راحت می تونی بری.
چشماش برقی داشت که نمی دونستم چطور توصیفش کنم! آهی کشیدم.
- آقای فرهودی!
با همون مظلومیت نگاهم کرد.
قبول کن. من واقعا محتاجم.
نمی دونستم چی بگم. چطور بهش می گفتم که من برای چیز دیگه ای اومدم.
نگاهش کردم ولی حرف دیگه ای از دهنم خارج شد!
- قبوله. اما ...
باز هم وسط حرفم پرید و اجازه نداد.
ای، دستت درد نکنه.
موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و شماره شخصی رو گرفت و ماشینو به
حرکت در آورد. با ترس نگاهش کردم. این
واقعا دیونه شده! آخه چه کسی
موقع رانندگی با موبایل صحبت می کنه؟!
- آرسام تموم شد. هر کس برای مصاحبه اومده، بگو بره که منشی پیدا شد.
با لبخندی نگاهم کرد که با ترس به رو به رو نگاه کردم. با تعجب نگاهم کرد و
به آرسامی که پشت تلفن بود گفت:
- آره مورد تأییده. تو نمی خواد غصه بخوری.
#ادامه_دارد