نام تو زندگی من
#پارت_19
شما که همیشه با دیدن آقا جون دلتون وا می شه عزیز.
عزیزرشت چشمی نازک کرد. به طرفم اومد که با خنده رریدم توی حموم. می
دونسووتم خیلی وقت ندارم. یک دوش سووریع گرفتم. با حوله ای که دورم بود
اومدم بیرون. مانتو سورمه ای و جینی به همون رنگ رو بیرون کشیدم. نگاهمو
چرخوندم که چشمام به تاپ همون رنگ افتاد. تمیزو آماده از اتاق بیرون رفتم.
زیر لب چند تا دعا خوندم. عزیزکنار در، قرآن به دسووت ایسووتاده بود و با
لبخندی بر لب نگاهم می کرد. لقمه ای به سمتم گرفت.
- بیا مادر. اینو بخور ضعف نکنی. کره با مربا هویجه.
لبخندی زدم.
با خو شحالی پ
ُ
لقمهرو دول ی توی دهنم گذا شتم. نگاهی به اطراک کردم. می
دون ستم گ شتن بی فایده ا ست و آقا جون نیست. لبخندی زدم و به طرک عزیز
برگشتم که جلو اومد و سرمو ب*و*سید. دستمو باال بردم که چادرمو درست
کنم که دادم به هوا رفت.
- وای چادر رو یادم رفته.
عزیز خنده ای کرد. چادر رو که کنارش آویزون بود رو برداشووت و روی سوورم
مرتب کرد. گونه اش رو ب*و*سوویدم. قرآن رو باالی سوورم قرار داد. دو بار از
زیرش رد شدم و ب*و* سیدم. اح ساس خوبی دا شتم. به نبود آقاجون عادپ
کرده بودم. به طرک در رفتم، که با صدای عزیزبه طرفش برگشتم.
- بله عزیز جون.
لبخند غمگینی زد.
#ادامه_دارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_19
محمد:
_بخواب رو تخت سرم بزنم
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشیدم
می خواستم استینم را بالا بدهم که گفت
_خب یه دفعه درش بیار...
_عجب گیری دادی
_زود باش
عصبی دست بردم سمت پارگی لباس و به یک حرکت کامل پاره اش کردم
کلافه دست کرد داخل کیفش
_بی حسی ندارم در نتیجه...
حرفش را قطع کردم
_می دونم؛تو کارتو بکن.
_سرتو برگردون شروع کنم
_تو چرا اینقدر امر و نهی می کنی کیوان؟؟دوتا بخیه که این حرفا رو نداره
_اونقدر وقت تلف کن که خونت تموم شه
در حالی که حرف میزد سوزنِ سرم را در رگ دستم فرو کرد
از جایش بلند شد و رفت سمت در
_کجا؟
دستش را بالا اورد
_الان میام
از فرصت استفاده کردم و چند نفس عمیق کشیدم
چند دقیقه نشد که کیوان همراه مهدی و علی وارد اتاق شد
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم پارچه ای را چپاند در دهانم
_علی تو از پاهاش بگیر
_تو ام از شونه راست
بهش مجال تکون خوردن ندید
مست خواب بودم
خودم که می دانستم حتی اگر انها هم نیامده بودند من از درد تکان نمی خوردم
پنست را برداشت و مشغول شد
مهدی و علی جوری پا و شانه ام را گرفته بودند که کم مانده بود بشکند
تنها راه برای کنترل درد خواب بود
چشمانم را بستم و غرق خواب شدم
نجلا:
آرام از گوشه ی در به داخل نگاه کردم
صحنه عجیبی بود.
سه نفر به یک نفر؛ چه می کردند خدا می داند.
با دیدن سرم یک لحظه ترسیدم
_بخیه تموم شد؛ اون گاز استریلو بده مهدی
_ولش کنم؟
با خنده گفت:
_ول کن. الان خوابه...درد نمیفهمه، وقتی بیدار شد حالشو می پرسم.
تازه فهمیدم...
اما چرا باید دلم به حالش می سوخت؟
خود او وارد این بازی شده بود
ان زخم حقش بود
معلوم نبود سرنوشتم چه می شد...ولی هر چه که در انتظارم بود بهتر از زندان بود.
شاید مرگ
از پشت در کنده شدم و به سمت آشپزخانه رفتم
با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود ترسیده دست روی سینه ام گذاشتم
کامیار بود
بی هیچ حرفی رفتم سمت سماور و چایِ پر رنگی برای خودم ریختم
کنارش، پشت میز نشستم.
_بد نیس رفیقت داره درد میکشه توهم داری صبحونه میل می کنی؟
بی خبر از همه جا سر بلند کرد
_بله؟
از سر تاسف پوفی کشیدم و چای داغ را سر کشیدم.
عادت داشتم به این کارها.
به قول پدرم سگ جان و نترس بودم
بہ قلــــم:ف.ب
لینڪ ناشنــاس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨