نام تو زندگی من
#پارت_28
از زور خنده سرخ شده بودم.
- بابا ایول عزیز. شما هم بله؟
- بله که بله. دختر رس فکر کردی چی؟!
نگاهش رو به سوواعتش دوخت و محکم به گونه اش زد که من هم بی ن وویب
نموندم و رس گردنی خوردم.
- چقدر حرک زدی دختر! من برم سووری به غذام بزنم و با عجله از جاش بلند
شد و به طرک آشپزخونه رفت.
خنده ای کردم و از جام بلند شوودم و به حیاط رفتم. نگاهی به اطراک کردم.
عاشووق سوور سووبزی حیاط خونه بودم. به طرک گوشووه ی باغ رفتم که جای
مخ وص خودم بود. جایی که خودم زحمتش رو ک شیده بودم. روی صندلی
که کنار گل ها گذاشته بودم نشستم و بوی گل ها رو به ریه هام فرستادم. عاشق
گل یاس بودم. عاشووق عطرش که بی اختیارلبخندی روی لبم ظاهر می کرد.
خواستم برم بشینم وسط گل ها که با صدای شهاب اخمی کردم.
- نشینی کثیف می شی.
آهی کشیدم. برگشتم و روی صندلی نشستم.
- دوست دارید خلوپ کسی رو به هم بزنید؟
لبخند کجی زد و نگاهشو به من دوخت.
- فکر نکنم شما کسی باشید!
- منظور!
شهاب شونه اش رو باال انداخت.
#ادامه_دارد...
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_28
محمد:
قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق رفتم.
در زدم و وارد شدم.
خانم امینی خواست گلایه کند و غر بزند که انگشتم را روی دهانم گذاشتم.
_هیسسسس... شما برید بیرون من چند دقیقه دیگه میام.
بدون مخالفت رفت...
حالا من چه باید میکردم؟
چندبار اتاق را با قدم های بلندم متر کردم.
هیچ چارهای نداشتم.
یک پیامک برای وحید و سرهنگ فرستادم.
قطعا لو می رفتیم.
یک آن در باز شد...
نجلا:
از اتاق که بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم.
مقابل دختری که مثلا خدمتکار بود ایستادم.
_چیکار میکنی؟
_چایی میریزم خانوم.
_بریز من میبرم.
_چشم.
چند دقیقه ای منتظر ماندم تا بالاخره سینی را داد دستم.
_چند نفرن؟
_سه نفر...
سر تکان دادم.
_آها
با اینکه قرار بود بعد مدتها با مادرم دیدار تازه کنم ولی هیچ هیجانی نداشتم.
به سمت مبل های چند نفرهی وسط حال رفتم.
هر سه نشسته بودند و داشتند صحبت میکردند.
بی اختیار چشمم روی کیفی ثابت ماند.
یک پوشه و چند سی دی داخلش بود.
فکری به ذهنم رسید؛ زمانی که از کنار میز رد میشدم، از قصد پایم را به کیف زدم.
کیف و استکان ها روی زمین افتادند استکان ها شکستند و وسایل پخش زمین شدند.
کمی حالت دستپاچگی به خود گرفتم و زیر نگاه سنگین آن سه نفر روی دوپا نشستم تا مثلا وسایلها را جمع کنم.
برداشتن فلش راحتتر بود به همین خاطر دور از چشمشان ان را داخل آستینم پنهان کردم.
نیلا دستم را به طرف خودش کشید.
_عزیزم ولش کن دستتو میبری.
بازهم جرقه ای در ذهنم به صدا در امد.
شیشه را در دستم گرفتم که باعث شد زخمی روی ان ایجاد شود.
به این بهانه بازویم را از دستش بیرون کشیدم.
_معذرت میخوام... دستم زخمه؛ الان میام.
کف دستم را میان انگشتانم گرفتم تا خون ریزی نکند.
سمت سرویس بهداشتی رفتم.
فلش را از استین در آوردم و بالای کمد گذاشتم.
شیر را باز کردم و دستم را زیر فشار آب گرفتم.
چند ورق دستمال کاغذی رویش گذاشتم؛ چشمم دنبال کیف کمکهای اولیه بود.
محمد:
خانم امینی با عجله در را بست و نزدیکم شد.
_برو سرویس بهداشتی.
_بله؟
_بالای کمد گذاشتم؛ فک کنم به درد بخوره.
نگاهم روی دستش ماند.
_چیزی شده؟
_نه...
بعد رفتنش آرام مثل مارمولک از مقابل حال خزیدم تا دیده نشوم.
وارد سرویس که شدم نگاهی به بالای رو شویی انداختم.
یک آینه و دو کمد کنارش.
دستم را روی سقف کمد اول کشیدم؛ خبری نبود.
یکم که دستم را چرخاندم چیزی را زیر انگشت حس کردم.
برداشتمش.
فلش ریزی به رنگ نقرهای.
گوشی و کابل را از جیبم بیرون آوردم و فلش را متصل کردم به گوشی.
صدها عدد و رقم رمزگذاری شده که به نظر میرسید اطلاعات زیادی را درونش پنهان کرده.
سریع برای علی فرستادم.
حالا چه باید میکردم؟
یا مثل موش از ترس مرگ از سوراخ بیرون نمیآمدم و یا میرفتم و سرنوشت را رقم میزدم.
چند دقیقهای وضعیت را سنجیدم.
زمانی که مطمئن شدم تنها من در خطرم نفس عمیقی کشیدم.
با خیال راحت موهایم را مقابل آینه حالت دادم.
در را باز کردم و از آن اتاق نهچندان کوچک بیرون آمدم.
بسم اللهی گفتم و رفتم سمت حال.
با دو مردی که نشسته بودند دست دادم و به نشانه احترام کمی مقابل ریما خم شدم.
با فاصله کمی از امینی نشستم.
درحالی که لبخند کوچکی روی لب داشتم فلش را رد و بدل کردم.
اوهم به بهانهی چای از جا بلند شد.
_من میرم ببینم چای چیشد.
_برو نجلا جان.
نگاه سهیل ضربانم را بالا برده بود
نیم خیز شد و کنارم نشست.
دقیقا همان جایی که امینی نشسته بود.
سعی کردم آرام باشم ولی با جملهای که گفت مطمئن شدم مرا شناخته...
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16721245979087
✨✨✨✨✨✨✨✨