نام تو زندگی من
#پارت_29
- منظور خاصی که ندارم. ولی به زودی ازدواج می کنیم اون وقت دیگهکسی
نیست ...
اجازه ندادم حرفشو کامل کنه. روزخندی زدم.
- به زودی؟! کی همچین دلگرمی به شما داده؟
شهاب هم روزخند رر صدایی زد.
- آقا جونت این دلگرمی رو به من داده.
چیزی نگفتم و نگاهم رو به گل ها دوختم. با دیدن زنبوری که روی یکی از
گل برگ ها نشست لبخندی روی لبام ظاهر شد.
- آیه؟
با اخمی نگاهش کردم.
- آیه خانوم! یادتون باشه!
از جام بلند شدم که با اخمی رو به روم قرار گرفت.
- نه، نه. اون قدرها که فکر می کردم سوواده نیسووتی! ببین دختر نمی خوام این
طور با هم آشنا بشیم!
- برو کنار می خوام رد شم.
- اگه نرم کنار چی؟
دستامو مشت کردم.
- ببین آقا فکر نکن من مثل آقا جون از شخ یت اصلیت با خبر نیستم!
شهاب دستش و به چونه اش زد.
- چه بهتر! دیگه مجبور نیستم براپ نقش بازی کنم.
#ادامه_دارد...
فاطمه زهرا:
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_29
محمد:
عزیز ایستاد و گفت
_سلام محمدجان؛ من میرم به مهتاب و مادر عطیه زنگ بزنم...تو حواست باشه این آبمیوه رو بخوره.
دستم را روی چشمم گذاشتم.
_به چشم حاج خانوم.
حال عطیه که بهتر شد کنارش نشستم.
_الان حالت خوبه؟
_بهترم.
_ دکتر چی میگه؟
_چندتا آزمایشو از این جور چیزا نوشت حرفی از حال ماهورا نزد
محمد... اگه بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟
دستانش را در دستم گرفتم.
_نگران هیچی نباش.
خدا خودش داده خودشم مراقبش هست.
دکتر کجاست؟
به در اتاقی اشاره کرد.
_اونجا...
سینهام باز تیر میکشید
با این وضع به سختی بلند شدم.
زیر نگاه سنگین عطیه نفس عمیق کشیدم و به پایم حرکت دادم.
چند قدم که دور شدم چشمانم را بستم.
شاید باورش برایتان سخت باشد ولی با هر نفس پر دردی که میکشیدم احساس سبکی میکردم.
تقهای به در زدم و وارد شدم.
_در خدمتم...
_میخواستم از وضعیت دخترم مطلع شم.
_بفرمایید بشینید
اسم دخترتون؟
_ماهورا......
چند تکه کاغذ را روی هم جابهجا کرد.
_درسته؛ باید بگم که احتمالا استرسی که تو دورهی بارداری به همسرتون وارد شده میتونسته رو نوزاد هم تاثیر داشته باشه و متاسفانه داشته.
_چه بیماری؟
_قبل تشخیص کامل بهش میگیم آپنه نوزادی که تو این سن خطرناکه
هروقت آزمایشا تکمیل شه میتونم بگم دخترتون دقیقا چه مشکلی داره...
_نظر شما چیه؟
رسول:
رسول به فراموشی سپرده شده بود.
قرار بود امشب محمد مرا مرخص کند ولی آنقدر سرش شلوغ بود که حتی تماس هم نگرفت.
_چی بهتر از این...یه شب دیگه هم اینجا میمونم. به جایی بر نمیخوره.
همانطور دراز کش خیره شدم به لامپی که بازوی باد تکانش میداد.
انگار باد هم حالم را فهمیده بود که میخواست با رقصاندن پرده آرامم کند.
آنقدر پردهی بالای سرم چرخید و چرخید تا چشمانم گرم شد و روی هم رفت.
صبح روز بعد:
فرشید:
_کجایید پس خانوما...دیر شد.
پایم را ریتم دار به زمین میکوبیدم و ساعت را نگاه میکردم.
زمان هم کم نمیگذاشت و به سرعت سپری میشد.
_اومدیممم...
_نیم ساعته دارید همینو میگید خب.
داشت حوصلهام سر میرفت که بالاخره از کمد لباسها و آیینه دل کندند.
با دیدن ستاره چشمانم چهارتا شد.
_این چیه؟
به خودش نگاه کرد.
_بد شدم؟
_آخه چادررر؟
_مگه خودمون تنها نیستیم؟
_تنهاهم باشیم تو ماموریتیم ستاره جان.
مریم خانم ادامه داد...
_آقا فرشید درست میگه عزیزم؛ چادرتو بده بزارم تو ساک.
_باشه.
_تا آژانس میگیرم شما بیاید بیرون.
چیزی جا نذاریدا
از خانه که پایم را بیرون گذاشتم پیام آمد.
_یه تاکسی جلوی در منتظره، سالار...
بازهم شمارهاش ناشناس بود.
شماره را فرستادم برای بچههای سایت.
چمدانهارا از مقابل در برداشتم و داخل ماشین گذاشتم.
سرم را که برگرداندم صورت فاتح مقابلم ظاهر شد.
چند قدم عقب رفتم که خوردم به صندوق ماشین...
_ترسیدممم...چه خبرتونه؟
چشمکی زدم که دنبالهاش گفت
_عه تویی؟احوالت سالار جان
_سلام آقا...
_مسیح
_درسته؛ فراموش کرده بودم... شماهم میرید تهران؟
_بله...البته اگه ریما از آیینه دل بکنه.
خندهای کردم و گفتم.
_همه زنا همینطوریان با سیما و سانازهم همین برنامه رو داریم...
محمد:
_الو عطیه...تو برو خونه خبری شد زنگ میزنن...
_دلم تاب نمیاره محمد.
_یه بارم شده حرفمو گوش بده.
گوشی را روی بلندگو گذاشتم و روی میز قرار دادم.
خودکار را برداشتم و زیر پرونده را امضا کردم.
_محمد من میرم خونه ولی...
_ولی چی؟ مگه ماهورا بچه منم نیست؟
چارهای نداریم.
یه مدت تحمل کن؛ عصر میرم جواب آزمایشارو میگیرم.
باشه؟؟؟
_محمدددد منو تو عمل انجام شده قرار میدی؟
_متاسفانه بله.
با صدای باز شدن در سرم را بلند کردم.
آقای عبدی بود.
گوشی را از بلندگو برداشتم و به کمک شانه کنار گوشم ثابت کردم.
درحالی که کاغذهارا کنار هم مرتب میکردم گفت
_از موقعیت سوء استفاده کردی به نفع خودت...منتظر تلافی باش.
لبخند زدم.
_منتظرم فرمانده...من الان کار دارم چند ساعت دیگه زنگ میزنم.
_باشه مراقب خودت باش
_حتما... خداحافظ.
تماس را قطع کردم و از جایم بلند شدم.
_سلام آقا
_سلام راحت باش...چیکار میکنی؟
_داشتم این پرونده هارو تکمیل میکردم که بتونم تمرکزمو رو پرونده هیفا جمع کنم
_خسته نباشی...دیدن تو پشت میز سعادت میخواد که کم نصیب هرکس میشه
خندهی ریزی تحویل سرامیکهای زمین دادم
_به قول رسول این میزا به کسی وفا نکرده
رسولللل
ایلعنت به این شلوغی
یک آن پرونده از دستم افتاد.
کیف دستیام را از کمد برداشتم.
از کنار آقای عبدی رد میشدم که دستم را گرفت.
_آقا باید رسولو ترخیص کنم
_اتفاقا میخوام در مورد رسول حرف بزنم باید تکلیفش روشن شه.
میدانستم از چه میخواهد حرف بزند برای همین ته دلم خالی شد.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16721245979087
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_29
محمد:
_حاج محمد این زنارو بفرست برن
کارت داریم.
نیلا متعجب به سهیل نگاه کرد.
_سهیل چی میگی؟
پس اسمش واقعا سهیل بود...
_میگم بهت صبر کن.
سرش را دوباره نزدیک کرد و غرید...
_بگو برن.
_خیله خب میگم.
نجلا:
محمد همه را فرستاد رفتند.
همان زمان که رسیدم به کیف، فلش را انداختم داخلش.
با خیال راحت روی مبل نشستم.
نگاهم بینشان رد و بدل شد.
همه با اخم به محمد خیره شده بودند.
ریما کمی خودش را نزدیکم کرد.
در حالی که دستانم را در دستش میگرفت به یکی از آن دو مرد اشارهای کرد.
او هم اسلحه را از کمرش در آورد و گذاشت پشت گردن محمد.
با صدای نسبتا بلندی فریاد زدم.
_دارید چیکار میکنیدددد...
_تو که نمیدوستی نامزدت ماموره؟...
یا...
به چشمانش نگاه کردم.
التماس میکرد چیزی نگویم.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم.
_نه نمیدونستم.
لبخندش حالم را به هم میزد.
واقعا مادرم بود؟
_سهیل ببرش تو اتاق درو قفل کن
_باشه
بعد بردن محمد، نیلا کیفش را از روی میز برداشت.
دست داخلش کرد و اسلحه ای درآورد.
به سمتم گرفت.
_بگیرش.
_این برا چیه؟
_همش برا اینه که همه مطمئن شیم احساسی به محمد نداری
اشک در چشمانم حلقه زد.
_من نمی تونم
_میتونی...
_هنوز دوستش دارم نیلا
_نه دوسش نداری...اون به تو نگفته بود ماموره...فکر کن داری انتقام میگیری.
نفسم بالا نمی آمد.
با دستان لرزان اسلحه را گرفتم.
سهیل برگشت.
_آماده اس.
محکم در آغوشم گرفت ولی هیچ حسی نداشت.
مادر من نمی توانست اینقدر بی احساس باشد.
_قوی باش دختر بلند شو.
محمد:
نشستم گوشه ای.
نگاهی به اتاق انداختم.
نفهمیدند اینجا اتاق من است...
از تخت پایین آمدم و تشکش را بالا دادم.
کلتم را از کیسه مشکی رنگ در آوردم.
با صدای باز شدن قفل در با گارد اسلحه را به سمتش گرفتم.
امینی بود.
بی مقدمه رفت سر اصل مطلب.
_ خیلی کمکم کردی...برا همین بهت فرصت میدم؛ یا بزن یا میزنم...
_چی میگی؟
_ اگه شلیک نکنم اونا منو میکشن.
ترجیح میدم تو بزنی
خنده و اخمم باهم تلفیق شده و صورت وحشتناکی از من ساخته بود.
_چشمامو می بندم.. تا سه میشمارم شلیک میکنم.
اگه جونت برات مهمه ماشه رو فشار بده.
تند تند نفس میکشید.
بدجور ترسیده بود.
بدتر از آن این بود که گناهی نداشت.
با این اوصاف من هم قدرتی برای زدن یک زن بیگناه نداشتم
چشمانش را بست...
_سه...
_دو...
اسلحه را پایین آوردم و آرام همراهش زمزمه کردم...
_یک
کمی بعد از سوزش سینهام، صدا در مغزم اکو شد.
وزنم چند برابر شده بود.
آرام روی زمین نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
در حالی که با آستین خیسی صورتش را می گرفت گفت.
_ببخش منو محمد...
اسلحه را از دستم کشید.
طناب را برداشت و دستانم را به هم بست.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16721245979087
✨✨✨✨✨✨✨✨