نام تو زندگی من
#پارت_34
دستشو جلو آورد و با احتیاط لیوان رو از توی سینی برداشت.
شهاب روزخندی زد و گفت:
- چیه امروز نمی خوای چایی روم بریزی؟!
لبخندی زدم.
- همین که چشوم و دلت ترسویدهکافیه. ولی یادپ باشوه بالهای بدتری قراره
سرپ بیارم.
شهاب اخمی کرد که توی دلم جفتک مینداختم. روی مبل کنار عزیزبا همون
لبخند شاد نشستم که با صدای آقا جون نیشم بسته شد.
- آیه!
- ب ... بله آقا جون.
سر شوبلند کرد و با غروری که توی چ شماش موج می زد زل زد به چ شمای
من و گفت:
- از این به بعد شهاب هر روز میاد خونه ی ما. برای این که با هم حرک بزنین
و بیشتر همدیگررو بشناسین.
آهی کشیدم و سرمو تکون دادم.
- البته آیه خانوم اگه دوست دارین شما هم می تونین بیاین خونه ی ما!
نگاهی به آقا جون کردم که نگاهش و با اخمی به شهاب دوخت.
- نه این جا راحت ترم.
- رس برای شووناخت خودتون بهتره بیشووتربا هم حرک بزنین. تو که مشووکلی
نداری؟
#ادامه_دارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_34
مریم:
ماشین مقابل کوچه نگه داشت تا پیاده شوم.
به گوشی که خودش را میکشت جواب دادم
_الو...سلام زهرا
_سلام مریم چیزی شده بود؟ یه دفعه رفتی!
_این داداشِ بنده دوباره کار دست خودش داده؛ راستی دارم میرم خونه دیگه وقت نمیشه بیام سرکار.
_باشه ولی فک نمیکنی زیادی بیخیالی؟
نورا داشت از خانهی خودشان خارج میشد
_بیخیال نه کم اهمیته واسم...
_اره دیدم چطوری با عجله رفتی
_زهرا کار دارم بعدا زنگ میزنم
_باشه خدافظ
_سلام مریم
_سلام نورا جان
کجا میری؟
_واسم کار پیش اومده دارم میرم بیرون؛ راستی آقا محمد چیزیش شده؟
_نه چیز مهمی نیست..
لبخند زد و گفت
_به خاله سلام برسون
_حتما خدافظ
محمد:
_بهتری؟
_آره...کی میتونم اب بخورم؟دارم از تشنگی میمیرم.
درحالی که داشت کمپوتها را داخل یخچال جا میداد گفت
_فک کنم کل امروزو باید تشنه بمونی.
یک دستمال برداشت و خیس کرد
_ولی میتونم لبت رو تر کنم
کنار تختم نشست
_محمد...
_میدونم چی میخوای بگی... به محض سرپا شدنم با پدر مادر بیاید که زمان عقد و عروسی رو مشخص کنیم.
نجلا:
خونریزی پایم قطع شده بود ولی دردش داشت دیوانهام میکرد.
نمیدانستم کجا بودم یا چرا دستانم بسته بود.
جایی شبیه یک کارخانه که...
با صدای قدمهای کسی از فکر بیرون آمدم.
_حالت بهتره؟
بازهم نیلا.
نفس عمیقی کشیدم و پایم را کمی جمع کردم.
_نه...درد دارم. دستامو چرا بستی؟
_تقصیر خودته.
کنارم نشست و سیگاری از پاکت درآورد.
باورم نمیشد که سیگار بکشد ولی با حرفی که گفت متعجب نگاهش کردم.
_لبهاتو از هم جدا کن
بی حواس به جملهی دستوریش لب زدم
_چی؟
سری از تاسف تکان داد انگشتش را نزدیک لبم کرد.
یکهو با یک دستش فکم را گرفت و از روی عمد فشار داد.
آخی از بین لبهام خارج شد.
نیشخندی زد و با دست دیگرش لبهایم را جدا کرد.
انتهای فیلترنخ سیگار را روی زبانم گذاشت.
با درآوردن فندکش فهمیدم چه غلطی میکند.
من در عمرم کارهای اشتباه زیادی کرده بودم ولی هیچگاه به فکر کشیدن سیگار نیفتاده بودم.
شروع کردم به تقلا کردن و پس زدن سیگار با زبانم.
ولی بازهم فکم را در دستان سردش گرفت و گفت
_مثل بچهی آدم بشینو تکون نخور...برا خودت میگم دردت کم میشه... بخوای وول بخوری تضمین نمیکنم بدنت سالم بمونه.
همراه لبخندی که زد قطره اشکی از گوشهی چشمم فرود امد.
سعی کردم تکان نخورم تا حداقل زیر دست این زن زنده بمانم.
خونسرد سیگار را داخل دهانم تنظیم کرد و با فندک روشنش کرد.
_پشت سرهم کام بگیر
به حرفش عمل کردم ولی در نهایت به سرفه افتادم.
چندبار پشت درهم سرفه کردم که حس کردم دستی روی کمرم نشست و بالا پایین شد.
_اروم باش عزیزم.
بعد چند دقیقه پک گرفتن از سیگار را ادامه دادم.
دودی که داخل دهانم نگه میداشتم گلویم را میسوزاند.
_دودو تو دهنت نگه ندار؛ بکشت تو ریههات
بعد انجام دادنش سیگار را از دهانم فاصله داد و گفت
_بده بیرون
دود را بیرون فرستادم و چندبار از ته دل سرفه کردم.
به این ترتیب چند پاکت سیگار را به اجبار برایم کشاند.
راست میگفت دردم را فراموش کرده بودم
با این کار نفرتم از اون چند برابر شد.
محمد:
_سرهنگ اومده دیدنت محمد
نیم خیز شدم و سلام کردم
_حالت بهتره؟
_بله...
لبخندی زد و گفت
_اون فلش کمک خیلی بزرگی به ما کرد
_خوشحالم...اون اعداد و حروف چی بودن؟
_پلاکِ و تاریخ ماشینایی که کلِ این سالو قراره مواد مخدر جابهجا کنن.
_پس نیلا و رادان چی میشن؟
_اونارم به زودی دستگیر میکنیم.
_عالیه...اون پسره که دنبالش بودید برا نیلا کار میکنه...
با تعجب نگاهم کرد
_جدی؟؟؟
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16722206851397
✨✨✨✨✨✨