eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
4.8هزار دنبال‌کننده
56.7هزار عکس
46.5هزار ویدیو
648 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://daigo.ir/secret/5953017511 مدیر ارتباطات @Reyhaneh_Zahra1
مشاهده در ایتا
دانلود
نام تو زندگی من نگاهش رو به من دوخت. از جام بلند شدم. دو ست دا شتم داد بک شم و بگم: آقا جون من که اینونمی خوام رس شناخت وا سه چیه؟ولی صدامو توی دلم خفه کردم و رو به اون مرد رر غرور گفتم: - هر چی شما بگین آقا جون. با اجازه من برم به اتاقم. منتظر حرک بقیه نموندم و با قدم های بلند از رله ها باال رفتم. وارد اتاق شدم. خودم و روی تخت انداختم و چشمامو بستم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد. - خدایا صبر بده. **** نگام خیره به صووفحه ی تلویزیون بود که فیلم عاشووقانه ای گذاشووته بود. ردر اجازه نمی داد دختر به عشقش برسه! دختر هم زار می زد و گریه می کرد. ولی رسوور فیلم لبخندی روی لبش بود و دسووتشووو روی قلبش که تیر خورده بود گذا شت. ردر دختر هم تو کار ر سر مونده بود! ر سر نگاهی به دخترکرد وبعد چشماشو برای همیشه بست! دختر هم سرشو روی خاک رسر گذاشت و اون هم دیگه هیچ وقت بلند ن شد! اون جا بود که ردر دختر به ع شق این دو ری برد و و سط دو قبر رو ب*و* سید. هق هق گریه ام باال رفته بود که د ستمالی جلوم قرار گرفت. نگاهی به عزیزکردم که با ناراحتی نگاهم می کرد. - وای عزیزدیدی چه بابای بدجنسی بود؟ عزیز ناراحت کنارم نشست و دستی روی سرم کشید. ...
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ یک هفته بعد... محمد: نگاهی به پلاک ماشین و شماره پلاکی که روی کاغذ بود انداختم. _علی بروووو جلوش نگه دار...خودشه از ماشین پیاده شدم و به راننده علامت دادم که پایین بیاید. _بله جناب سروان؟ _باز کن درو... _چیزی این تو نیست.فقط لباسه. با خشمی که سعی در کنترلش داشتم گفتم _ بازش کن وگرنه میگم بازداشتت کنن. با تردید و ترس در را باز کرد. به بسته‌ی لباس‌ها نگاه کردم. _همش لباسه؟ _بله گفتم که... به چند مامور اشاره کردم تا سگ‌های موادیاب را رها کنند. بعد چند ثانیه صدای سگ بلند شد. با احتیاط وارد ماشین شدم و با چاقویی که در جیب داشتم بسته‌ی اول را باز کردم. _مهدی اون بطری آبو بده... پارچه را کمی خیس کردم و به قطراتی که از آن می‌چکید نگاه کردم. با چکیدنِ قطرات سفید روی دو پا نشستم و با دستم لمسش کردم. ذرات ریزش نشان میداد که مواد است. و درحالی که بین پارچه‌ها چشم می‌چرخاندم گفتم _این آقا رو دستبند بزنید ببرید سمت ستاد. همه‌ی این پارچه‌ها برسی و ضبط شن. و یه نمونه از لباس بره آزمایشگاه احتمالا بیشتر از ۲۰ کیلو مواد تو الیافشون جاساز شده. بعد از شنیدن چشمی‌، بلند شدم و با احتیاط از ماشین پایین پریدم. مهدی نزدیکم شد. _حالت که خوبه؟ _آره... دستانم را به هم زدم و گفتم. _بعدی کِیه؟ _قرار بعدی، دو روز دیگه اس. _‌خب پس بریم ستاد برا بازجوییه اون پنج نفر. _بریم مریم: _مامان، برا امشب لباس چی بپوشم؟؟ _اونهمه لباس...اینقدر کار سختیه؟ سمت آشپزخانه رفتم و کنارش ایستادم. _میگی اصلا نیام _مگه میشه؟ مثلا خاستگاریه داداشته _خب نه... _پس فردا هم مهدی با خانواده‌اش میاد برا مشخص کردن زمان عقد ذوق زده گفتم _خوشبحالممممم. چپ چپ نگاهم کرد _حیا کن بچه بعد درحالی که ملاقه را در دستش تکان میداد گفت _بدو برو اتاقت نورا: استرس و ذوقی که داشتم حالا تبدیل شده بود به تپش قلب. داشتم دانه دانه سوالات ذهنم را مرتب می‌کردم تا شب بپرسم. شبی که قرار بود سرنوشت مرا بسازد... _نورا...کجایی؟ _جانم داداش؟ در را باز می‌کند و در چهارچوب می‌ایستد. _دارم می‌رم بیرون، چیزی لازم نداری؟ _از نظر اقتصادی و... زود حرفم را قطع کرد و با خنده گفت _غلط کردم...اقتصادو وسط نکش... فهمیدم چیزی نمی‌خوای. فقط نمی‌دونم چرا یه تحلیلگر سایبری باید گیر بده به اقتصاد. بیچاره شوهرت. خشک و جدی نگاهش کردم. _اقتصاد برا شما صدق میکنه نه برا کس دیگه. _در هر صورت بدرود. دستش را در هوا تکان داد و رفت. بلند گفتم _زود بیاییی هااا. _چشمممم خانم اقتصاد دان بہ قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨