نام تو زندگی من
#پارت_35
نگاهش رو به من دوخت. از جام بلند شدم. دو ست دا شتم داد بک شم و بگم:
آقا جون من که اینونمی خوام رس شناخت وا سه چیه؟ولی صدامو توی دلم
خفه کردم و رو به اون مرد رر غرور گفتم:
- هر چی شما بگین آقا جون. با اجازه من برم به اتاقم.
منتظر حرک بقیه نموندم و با قدم های بلند از رله ها باال رفتم. وارد اتاق شدم.
خودم و روی تخت انداختم و چشمامو بستم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم
سرازیر شد.
- خدایا صبر بده.
****
نگام خیره به صووفحه ی تلویزیون بود که فیلم عاشووقانه ای گذاشووته بود. ردر
اجازه نمی داد دختر به عشقش برسه! دختر هم زار می زد و گریه می کرد. ولی
رسوور فیلم لبخندی روی لبش بود و دسووتشووو روی قلبش که تیر خورده بود
گذا شت. ردر دختر هم تو کار ر سر مونده بود! ر سر نگاهی به دخترکرد وبعد
چشماشو برای همیشه بست! دختر هم سرشو روی خاک رسر گذاشت و اون
هم دیگه هیچ وقت بلند ن شد! اون جا بود که ردر دختر به ع شق این دو ری برد
و و سط دو قبر رو ب*و* سید. هق هق گریه ام باال رفته بود که د ستمالی جلوم
قرار گرفت. نگاهی به عزیزکردم که با ناراحتی نگاهم می کرد.
- وای عزیزدیدی چه بابای بدجنسی بود؟
عزیز ناراحت کنارم نشست و دستی روی سرم کشید.
#ادامه_دارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_35
یک هفته بعد...
محمد:
نگاهی به پلاک ماشین و شماره پلاکی که روی کاغذ بود انداختم.
_علی بروووو جلوش نگه دار...خودشه
از ماشین پیاده شدم و به راننده علامت دادم که پایین بیاید.
_بله جناب سروان؟
_باز کن درو...
_چیزی این تو نیست.فقط لباسه.
با خشمی که سعی در کنترلش داشتم گفتم
_ بازش کن وگرنه میگم بازداشتت کنن.
با تردید و ترس در را باز کرد.
به بستهی لباسها نگاه کردم.
_همش لباسه؟
_بله گفتم که...
به چند مامور اشاره کردم تا سگهای موادیاب را رها کنند.
بعد چند ثانیه صدای سگ بلند شد.
با احتیاط وارد ماشین شدم و با چاقویی که در جیب داشتم بستهی اول را باز کردم.
_مهدی اون بطری آبو بده...
پارچه را کمی خیس کردم و به قطراتی که از آن میچکید نگاه کردم.
با چکیدنِ قطرات سفید روی دو پا نشستم و با دستم لمسش کردم.
ذرات ریزش نشان میداد که مواد است.
و درحالی که بین پارچهها چشم میچرخاندم گفتم
_این آقا رو دستبند بزنید ببرید سمت ستاد.
همهی این پارچهها برسی و ضبط شن. و یه نمونه از لباس بره آزمایشگاه
احتمالا بیشتر از ۲۰ کیلو مواد تو الیافشون جاساز شده.
بعد از شنیدن چشمی، بلند شدم و با احتیاط از ماشین پایین پریدم.
مهدی نزدیکم شد.
_حالت که خوبه؟
_آره...
دستانم را به هم زدم و گفتم.
_بعدی کِیه؟
_قرار بعدی، دو روز دیگه اس.
_خب پس بریم ستاد برا بازجوییه اون پنج نفر.
_بریم
مریم:
_مامان، برا امشب لباس چی بپوشم؟؟
_اونهمه لباس...اینقدر کار سختیه؟
سمت آشپزخانه رفتم و کنارش ایستادم.
_میگی اصلا نیام
_مگه میشه؟ مثلا خاستگاریه داداشته
_خب نه...
_پس فردا هم مهدی با خانوادهاش میاد برا مشخص کردن زمان عقد
ذوق زده گفتم
_خوشبحالممممم.
چپ چپ نگاهم کرد
_حیا کن بچه
بعد درحالی که ملاقه را در دستش تکان میداد گفت
_بدو برو اتاقت
نورا:
استرس و ذوقی که داشتم حالا تبدیل شده بود به تپش قلب.
داشتم دانه دانه سوالات ذهنم را مرتب میکردم تا شب بپرسم.
شبی که قرار بود سرنوشت مرا بسازد...
_نورا...کجایی؟
_جانم داداش؟
در را باز میکند و در چهارچوب میایستد.
_دارم میرم بیرون، چیزی لازم نداری؟
_از نظر اقتصادی و...
زود حرفم را قطع کرد و با خنده گفت
_غلط کردم...اقتصادو وسط نکش...
فهمیدم چیزی نمیخوای.
فقط نمیدونم چرا یه تحلیلگر سایبری باید گیر بده به اقتصاد.
بیچاره شوهرت.
خشک و جدی نگاهش کردم.
_اقتصاد برا شما صدق میکنه نه برا کس دیگه.
_در هر صورت بدرود.
دستش را در هوا تکان داد و رفت.
بلند گفتم
_زود بیاییی هااا.
_چشمممم خانم اقتصاد دان
بہ قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16722206851397
✨✨✨✨✨✨