ریحانه زهرا:))🇮🇷🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_40 یک تای ابروم ناخودآگاه باال رفت. امروز چه مهربون شده بود! اخمی کردم. - ا
نام تو زندگی من
#پارت_41
نگاهم می کرد. اخمی کردم که روزخندی روی لبش ن ش ست. با بودن شهاب
نمی تونسووتم درسووت غذا بخورم. با غذام بازی می کردم که صوودای عزیزرو
شنیدمکه گفت:
- چیزی شده رسرم؟
نگاهموبه شهاب دوختم که با ع بانیت نگاهش به من بود. با تعجب نگاهش
کردم که رو به عزیزکرد و گفت:
- نه خانوم اسفندیاری.
هنوز با تعجب نگاهش می کردم که نگاهشو م*س*تقیم به چشمام دوخت.
- آیه ناهارپ رو خوردی بیا بیرون کارپ دارم!
و از رشت میز بلند شد و بیرون رفت.
- چه کار کردی، این طور رم کرده بود؟
شونه ای باال انداختم.
- وا... منم تو کار این یارو موندم!
- بلند شو دختر برو ببین چی کارپ داره.
با ترس نگاهی به عزیزکردم.
- می گم عزیز نکنه بخواد بالیی سرم بیاره هان؟
عزیز خنده ای کرد.
- برو دختر، بادمجون ...
ا، داشیتم عزیز؟
#ادامه_دارد...
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_41
محمد:
با دو انگشت به گروه عملیات اشاره کردم تا راه بیفتند.
بعد چند دقیقه اعلام موقعیت کردند.
_حاجی ما مستقر شدیم ولی جامون لو رفته، الان گروگان زیر دستشونه؛ مجرم با اتش تهدید میکنه
_منتظر دستور باشید...
_مهدی جلیقه رو بیار
_چشم
_ کامیار چطوری میتونیم اون تو یه دوربین در کمترین زمان نصب کنیم؟
_صبر کن الان میام.
به سمت ماشین رفت و با یک کیف آلومینیومی برگشت.
_میرم در عرض چند دقیقه حلش میکنم؛ فقط...
_فقط چی؟
با خنده دستش را داخل جیبش کرد و گفت
_تا برگردم این نخود کشمشارو بخور فشارت نیفته.
برای اولین بار همراهی کردم و لبخند کوچکی روی لب نشاندم
_با اینکه فشارم درسته ولی چشم.
...........
بعد ده دقیقه کامیار برگشت.
_چیشد؟
با گرفتگی جواب داد
_همه چی درسته میتونی شروع کنی.
سریع کلتم را برداشتم و به سمت محل نیرهای ویژه دویدم.
علی:
بعد رفتن محمد به سمت کامیار رفتم.
با مشت به شانه اش زدم و با طعنه گفتم
_چته باز؟
_هیچی بابا..اون دختره امینی رو تو اون وضع دیدم یاد خواهر خودم افتادم.
امیدوارم محمد ایندفعه کسی رو به کشتن نده
به او حق میدادم؛ تک خواهرش به خاطر دستوری که محمد داده بود کشته شد. از آن به بعد دیگر با محمد مثل قبل رفتار نمی کردیم.
یعنی دست خودمان نبود...
به ماشین تکیه دادم و منتظر ماندم.
البته تا وقتی که محمد فریاد زد
_همهههه فاصله بگیرید
و بالافاصله صدای انفجار و بوی دود بلند شد.
محمد:
جلوی دریچه ی کوچکی که شیشه هایش تکه پاره شده بود ایستادم.
صحنه ای که با آن مواجه میشدم برایم تازگی نداشت.
_چیکار کنیم سرگرد؟ کافیه یه حرکت اشتباه بزنیم تا سوله رو کام آتیش بزنه
_صورت خانم امینی معلوم نیس پس بازم نمیشه فهمید زنده اس یا نه
ببینید نیلا راه فراری داره؟
_یه در اونطرف سوله هست که نمیشه رفت طرفش
_برا چی؟
_هم تک تیرانداز دارن که اگه نزدیک بشیم میزنن هم مانعای فیزیکی که سخته ازشون رد بشیم.
_راه بازکنید وگرنه آتیشش میزنم.
سرم را برگرداندم به سمت نیلایی که فریاد میزد.
_بهتره دست از پا خطا نکنییی؛ هیچ راه فراری نداری
از آن فاصله نیش خندش را دیدم.
_فک کردی بچهام؟؟؟ تا همینجاشم به جرم خرید و فروش مواد حکمم اعدامههه...
وقتی بچگی کردم که به حرف نجلا اهمیت دادمو گذاشتمممم زنده بمونیییی
قدم قدم به در پشتی نزدیک میشد.
یک باره یکی از گالن های بنزین را روی زمین رها کرد.
تا به خود بیایم کبریت روی زمین افتاد...
در عرض چند ثانیه، کل سوله و سر تا پای امینی اتش گرفت.
فریاد هایش جگرم را خراش میداد.
شعلهها به سرعت به سمت گالنها رفتند...و صدای انفجار
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16724667509759
✨✨✨✨✨✨✨