eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.5هزار عکس
37.1هزار ویدیو
615 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
نام تو زندگی من عزیز از در فاصله گرفت و با چشمای به اشک نشسته نگاهم کرد. بهش نزدیک تر شدم که دو قدم به عقب رفت. - عزیز جونم چی شده؟! سرشو تکون داد و اشاره ای به اتاق کرد. - اون ... اون اتاق مال توئه! من میرم استراحت کنم. و بدون حرف دیگه ای وارد اتاق ب*غ*لی شد و در رو بست. با تعجب به در بسته اتاق عزیز نگاه کردم. خواستم در رو باز کنم که در قفل بود. با نگرانی به در زدم. - عزیز... عزیز جونم حالت خوبه؟ صدای ضعیف عزیز به گوشم رسید. - آره یکم خستم. تو برو استراحت کن. - عزیز جونم خوبین؟ - آره عزیزم نگران نباش. چیزی نگفتم و وارد اتاقی که عزیز رو به روش ایستاده بود شدم. اتاق به رنگ یاسی رنگ بود و از رنگش می شد فهمید ً که قبال اتاق یک دختر بوده. چمدونم رو گوشه ی اتاق گذاشتم و نگاهی به اطراف اتاق کردم. چشمم به پنجره افتاد. با لبخندی به طرف پنجره نزدیک شدم و بازش کردم. باز هم بوی گل یاس وارد اتاق شود. احساس خوبی داشتم. انگار زندگیم می خواست تغییر کنه. چشمامو بستم و دستامو باز کردم و هوای بهاری و مهمون ریه هام کردم. ...
نام تو زندگی من شوهر که نه. ولی یکی به اسم نامزد دارم. دقیقا نمی دونم چی کارم می شه؟! مهری با تعجب نگاهم کرد. - یعنی چی؟! خواستم چیزی بگم که زنگ خونه به صدا در اومد. - بلند شو که کارگرا اومدن! لبخندی به روش زدم که از آشپزخونه خارج شد. - بیا دیگه. - تو برو من لباسامو عوض می کنم میام. سرشو تکون داد و از در خارج شد. به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس روسریمو از پشت بستم و از اتاق خارج شدم. به حیاط رفتم که نگاهی به مهری کردم که رو به روی آرش ایستاده بود. آرش سرشو به حالت سلام تکون داد که مهری به طرفم برگشت. - اومدی. خب بگو باید چی کار کنن؟ سرمو تکون دادم و به طرف کارگرا برگشتم و لبخندی زدم. - سلام. پیرمردی جلو اومد. - سلام دخترم. بگین از کجا شروع کنیم؟ لبخندی زدم که نگاهم به یکی از کارگرای کم سن و سال افتاد. تازه سبیلش در اومده بود. خستگی از صورتش می بارید. لبخندی زدم. - اول شما بگین صبحونه خوردید؟ چشمان پسرک درخشید. پیرمرد نگاهی به چشمام کرد. ...