نام تو زندگی من
#پارت_62
بودیم آقاجون هیچ وقت وارد خونه نشده بود! خداحافظی زیر لبی کردم و
خواستم درو ببندم که با صدای آقاجون خم شدم و نگاش کردم.
- بله آقاجون!
آقاجون پاکتی رو به طرفم گرفت و بدون این که به طرفم برگرده گفت:
- این دستت باشه. هردو هفته هم مبلغی رو به حسابت حواله می کنم.
پاکت رو از دستش گرفتم.
- ممنون آقاجون.
آقاجون سرشو تکون داد و دستی به ریش یک دست سفیدش کشید.
- ببین دخترجون اگه بهت فرجه ی ادامه تحصیل دادم به خاطر ماه بانو بود و
بخاطر شیدایی که نمی خواستم فکر کنه دختر بی سوادی عروسشون شده!
ولی این رو بدون که با رفتنت به دانشکده راه دیگه ای رو شروع کردی! راهی
که معلومات علمیت رو بالا ببره نه چیزدیگه ای! به خواست شماها من این
ازدواج رو عقب انداختم. ولی مطمئن باش با کوچک ترین چیزی که انتظار
نداشته باشم و به گوشم برسه، هم باید فکر ادامه تحصیل رو از ذهنت بیرون
کنی، هم این که با شهاب ازدواج کنی. تو باید از حالا شهاب رو همسر
خودت بدونی!
گلوم خشک شده بود. آقاجون هیچ وقت حرفی نمی زد ولی اگر حرفی هم می
زد این قدر تلخ بود که ...
لبخند تلخی روی لبم نشست. سرمو بی اراده تکون دادم که آقاجون ادامه داد:
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_62
خب دخترم حالا بگو چی کار کنیم؟
لبخندی زدم.
- می خوام در و پنجره ها رو عوض کنم. یک حس حال دیگه ای به این خونه
بدم.
- باشه دخترم. ما شروع می کنیم.
مهری جلو اومد.
- عمو جون لطفا همه چیز رو تغییر بدید. بعضی از جا های خونده رنگ
دیواراش عوض شده! دستشویی ها تعمیرمی خواد! برق ساختمون هم یک
تعمیراساسی می خواد!
با تعجب نگاهش کردم که آرش با خنده سرشو زیرانداخت و از خونه خارج
شد. مهری نگاهی به من کرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- خب به من چه! خونه رو زیرو رو کردم!
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم. رو به سید محسن گفتم:
- خونه مال شما هر کاری که دوست دارین بکنین.
سید محسن رو به شاگرداش گفت:
- شنیدید که خانوم چی گفتن! شروع کنید وسایل ها رو ببرین بیرون. باید کار رو شروع کنیم.
سید رو به همون پسرک کرد و گفت:
- آقا علی چرا ایستادی پسرم زود باش.
لبخندی زدم و نگاهی به علی کردم.
- عموجون، علی آقا باید به من کمک کنه حیاط رو درست کنیم.
#ادامه_دارد...