نام تو زندگی من
#پارت_67
به تمیزکردن خونه. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای شکمم به خودم
اومدم. ولی گشنگی به این خونه ی تمیزمی ارزید! حال و حوصله ی غذا
درست کردن و نداشتم. خودمو روی مبل انداختم و از خستگی زیادی
چشمامو بستم.
با صدای زنگ در از جا پریدم نگاهی به ساعت کردم. ساعت هشت صبح رو
نشون می داد و با تعجب چشمام رو مالیدم! چادر گل دارم و سر کردم. از در
خارج شدم. صدای زنگ هنوز هم می اومد. با سرعت به طرف در رفتم و اون
رو باز کردم. با تعجب به دختری که کاسه ای به دست داشت و نگاهم می کرد
نگاه کردم.
- ببخشید ولی فکر کنم خونه رو اشتباه اومدید!
دختر خنده ای کرد.
- سلام مهری هستم. همسایه ی رو به رویی. براتون آش آوردم.
لبخندی زدم و کاسه ی آش رو از دستش گرفتم.
- خیلی ممنون بفرمایید داخل.
مهری دستاش و به هم زد.
ً
واقعا می تونم بیام تو!
با همون لبخند سرمو تکون دادم که مهری به عقب برگشت و به پسری که به
ماشین تکیه داده بود نگاه کرد.
- خب آرش دیدی گفتم می تونم این خونه رو ببینم! حالا برو.
آرش اخمی کرد و با تکون دادن سرش برای من سوار ماشینش شد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_67
دست گلت درد نکنه. تو که بخاری ازت بیرون نمیاد همین علی آقا با ما
حرف بزنه خوبه.
خنده ای کردم و روی صندلی نشستم. بشقابو برای علی پر کردم و جلوش
گذاشتم که لبخندی زد و شروع به خوردن کرد. با لبخندی نگاهش کردم که
مهری رو به علی کرد و گفت:
- علی مگه تو نباید حالا مدرسه باشی؟
علی سرشو به زیر انداخت.
- اوایل می رفتم. اما از وقتی مامانم دیگه نمی تونه کار کنه من به جاش کار
می کنم.
- چرا نمی تونه کار کنه؟!
علی با ناراحتی نگاهی به مهری کرد و لبخند تلخی زد.
- چون هر وقت کار میکنه قلبش درد می گیره برای همین دیگه نمی تونه
کار کنه!
- یعنی قلبش ضعیفه؟
علی چیزی نگفت و نگاهشو به من دوخت.
- خیلی خوشمزه است!
لبخندی زدم.
- نوش جونت.
مهری خواست چیزی بگه که ابرومو بالا بردم تا حرفی نزنه. نگاهی به علی
کردم که سرشو زیر انداخته بود و مشغول خوردن بود. بعد از خوردن ناهار هر
#ادامه_دارد...