نام تو زندگی من
#پارت_68
کدوم مشغول شدیم. کارها تا شب طول کشید و بقیه کارها به روز بعد موکول
شد.
سید محسن موقع خداحافظی به طرفم برگشت و لبخند مهربونی زد و گفت:
- ممنونم دخترم.
لبخندی زدم.
- خسته نباشی عمو جون.
سید محسن سرشو تکون داد و از در خارج شد. علی دستشو برام تکون داد که
صداش زدم:
- علی یک لحظه بیا.
علی به طرفم برگشت نگاهی به من کرد.
- دستتو باز کن.
علی دستشو باز کرد که گل های یاس رو توی دستاش ریختم و لبخندی زدم.
- اینو بده مامانت بذاره توی اتاقش.
علی با لبخندی نگاهم کرد و بدون حرفی از من فاصله گرفت و رفت که به
عقب برگشت و گفت:
- فردا می بینمت آیه.
سرموتکون دادم که نگاهم به مهری افتاد که جلوی در خونشون ایستاده بود و
نگاهم می کرد.
- برو داخل دیگه.
- تو نمیای مهری؟
- برو دختر. یک روز نیست با من آشنا شدی از شوهرم دورم کردی!
#ادامه_دارد...