۴ دی ۱۴۰۱
نام رمان: #همسفران_عشق
ژانر: امنیتی
به قلم: ف. ب
ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻
توجه!
لینک قبلی دیگه چک نمیشه🙏🏻
۴ دی ۱۴۰۱
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_17
چند دقیقه گذشت.
مهدی، کامیار و خانم امینی پشت سر هم از پله ها پایین آمدند
کامیار نگاه متعجبی به ما انداخت و دستبند هارا به سمتم گرفت
_بزنید دستاشون
شانه ام بی دلیل می سوخت
با زنگ ایفون در را باز کردم
وانتی وارد باغ شد
بارش مبل و تیر و تخته بود
مقابل در ایستادم و دست در جیب گذاشتم
راننده وانت آشنا بود...لبخندی به لبم آمد
شاهین بود، همکار و هم درجه
با شور و شوق همیشگی اش از ماشین پایین آمد
به بچه هایی که پشت وانت ایستاده بودند اشاره کرد
_بارو خالی کنید زمین
با آن لباس کارگری خنده دار شده بود؛ به سمتم امد و دستش را باز کرد
_خیلی وقته ندیدمت جناب سرگرد
مشتاق در اغوشش جا گرفتم؛ مرا از خود کند
نگاهش بین لباس خودش و من جا به جا شد
_چیکار کردی با خودت محمد؟
سر تکان دادم
_چی؟
دستم را ارام روی شانه ام کشیدم
با خیس شدن دستم متوجه شدم زخم شده اما به خاطر لباس تیره ام کسی متوجه نشده بود
_اها فهمیدم چی میگی...فک کنم تو درگیری تیزی خورده
_اینو بگم غیر این که وظیفه داری شونه اتو پانسمان کنی یه کار دیگه هم باید انجام بدی که من به خاطرش اومدم...البته قرارمون فردا بود که با این اتفاق جلو افتاد.
_خب؟
_قصد دارن دعوتتون کنن برا شام...اونجا باهاتون در مورد یه سفر حرف می زنن؛ من این اطلاعاتو در اوردم ولی اگه زنگ زدن نذار بفهمن که خبر د اشتی
_حواسم هست
_مزاحما کجان؟
فریاد زدم
_مهدی بیارشوننننن
برگشتم سمتش
_راستی شاهین...همسایه ها به ما اشراف دارن؟
_نه ویلای سمت راست که متروکه اس
سمت چپی هم فاصله داره نه صدا نه تصویر... ندارن
_باشه ممنون...
مهدی و کامیار ان چهار غول را بردند سمت وانت
_کلی کار دارم باید برم...زخمت معلومه عمیقه...نتونستی پانسمان کنی برو بیمارستان
_من یکی به این زخما عادت کردم...تو حواست به خودت باشه
_انقدر به این بچه ها سخت نگیر گناه دارن...اونا که نمیدونن دوسشون داری
پوکر فیس نگاهش کردم
_گفتی کار داری...
با خنده دست تکان داد و رفت سمت ماشین
بی توجه به خانم امینی که نگاهم میکرد رفتم سمت اتاق سه عجوزه تا جعبه کمک های اولیه را بردارم
بہ قلــــم:ف.ب
لینڪ ناشنــاس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨
۴ دی ۱۴۰۱
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_18
علی خواب بود؛ آن هم چه خوابی
شاید شاهین درست می گفت...شاید زیاد سخت می گرفتم.
کمد شیشه ای گوشه اتاق را باز کردم.
بعد برداشتن جعبه روی تخت، پشت به علی نشستم تا در دید نباشم
دکمه پیراهنم را باز کردم.
عرق گیرم خیس خون بود؛ آن را هم به یک حرکت از تنم کندم و مشغول بستن شانه ام شدم
ولی مگر به تنهایی میشد
درگیر چرخاندن باند دور زخم بودم که دستی ان را از من گرفت
سرم را برگرداندم..
_بهتر نبود ببرید بخیه بزنن؟
علی بود.
لبخندی میهمانش کردم
_صبح بخیر اقا علی
باند را رها کرد و مقابلم نشست
_اینطوری نمیشه محمد جان...همینطوری خونه که میره از زخمت؛ پانسمانت دوباره خیس شده
_پس یه کار دیگه میکنیم؛ من لبه های زخمو به هم نزدیک میکنم توام گاز استریلو روش فشار بده
پوکر فیس نگاهم کرد.
_عمیقه...عفونت میکنه
بی توجه به حرف هایم گوشی را برداشت و به کیوان زنگ زد
_سلام کیوان جان...یه لوکیشن میفرستم؛ تجهیزتتو بردار بیا
_.....
_زخم چاقوعه...حالا خودت ببین چی نیازه بیار
_....
_طوری لباس بپوش شناسایی نشی؛ خدافظ
گوشی را روی تخت گذاشت
_تا ده دقیقه دیگه اینجاس
از سر تاسف نفسی بیرون دادم
حداقل بیا کمک کن لباسمو دوباره تنم کنم
الان بچه ها میان
نجلا:
مادرم از سه سالگی کنار من و پدرم زندگی نمی کرد
دختری بودم که تمام زندگی ام در خوش گذرانی ،شیطنت و گشتن با جنس مخالف خلاصه میشد
مشکلاتم از روزی شروع شد که پدرم به دست یکی از شرکای خود به قتل رسید و من ماندم و 15 کیلو تریاکی که لو رفته بود
با هزاران مصیبت 50 ضربه شلاق را خریدم؛ مانده بود زندان رفتن که سرهنگ سپهری در دادگاه خواست تا بجای گذراندن دوران محکومیتم با انها همکاری کنم...من هم از خدا خواسته قبول کردم.
اما فکرش را هم نمی کردم که در چنین موقعیتی قرار بگیرم که مجبور شوم چادر به سر کنم و یا حتی با کسی همکاری کنم که خودش مرا لو داده بود.
امروز؛ صبح زود با تمام سختی و حال بدی که داشتم به سمت ویلا راه افتادم.
در راه کلی خرید کردم و داخل ماشینم گذاشتم.
همیشه عاشق اشپزی بودم
ماشین را در باغ پارک کردم و تمام خریدها را روی اپن گذاشتم
مشغول اماده کردن صبحانه شدم که ناگهان در باغ کوبیده شد
.......
نیم ساعت بعد:
حلیم را داخل کاسه ی بزرگی کشیدم و روی میز گذاشتم
صندلی را عقب کشیدم و نشستم
صدای تیک تاک ساعت دیوانه ام کرده بود 8 صبح
زنگ آیفون به صدا در آمد
بلند شدم
به تصویر نگاه کردم
قبل از اینکه جواب دهم خودش کلید انداخت داخل قفل و بالا آمد
بی خیال برگشتم جای قبل
اولین قاشق از حلیم را در دهان گذاشتم
_اومممممم
با دویدن مردی به سمت پله ها عصبی شدم
فریاد زدم
_تو این خونه چه خبرههههه
اما کسی نبود که جواب دهد
آرام از پله ها بالا رفتم و دقیقا مقابل در ایستادم
اولین چیزی که به چشمم خورد پیراهن خونی بود که روی زمین افتاده بود
صدا از اتاق بغل می آمد...
بہ قلــــم:ف.ب
لینڪ ناشنــاس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨
۴ دی ۱۴۰۱
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_19
محمد:
_بخواب رو تخت سرم بزنم
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشیدم
می خواستم استینم را بالا بدهم که گفت
_خب یه دفعه درش بیار...
_عجب گیری دادی
_زود باش
عصبی دست بردم سمت پارگی لباس و به یک حرکت کامل پاره اش کردم
کلافه دست کرد داخل کیفش
_بی حسی ندارم در نتیجه...
حرفش را قطع کردم
_می دونم؛تو کارتو بکن.
_سرتو برگردون شروع کنم
_تو چرا اینقدر امر و نهی می کنی کیوان؟؟دوتا بخیه که این حرفا رو نداره
_اونقدر وقت تلف کن که خونت تموم شه
در حالی که حرف میزد سوزنِ سرم را در رگ دستم فرو کرد
از جایش بلند شد و رفت سمت در
_کجا؟
دستش را بالا اورد
_الان میام
از فرصت استفاده کردم و چند نفس عمیق کشیدم
چند دقیقه نشد که کیوان همراه مهدی و علی وارد اتاق شد
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم پارچه ای را چپاند در دهانم
_علی تو از پاهاش بگیر
_تو ام از شونه راست
بهش مجال تکون خوردن ندید
مست خواب بودم
خودم که می دانستم حتی اگر انها هم نیامده بودند من از درد تکان نمی خوردم
پنست را برداشت و مشغول شد
مهدی و علی جوری پا و شانه ام را گرفته بودند که کم مانده بود بشکند
تنها راه برای کنترل درد خواب بود
چشمانم را بستم و غرق خواب شدم
نجلا:
آرام از گوشه ی در به داخل نگاه کردم
صحنه عجیبی بود.
سه نفر به یک نفر؛ چه می کردند خدا می داند.
با دیدن سرم یک لحظه ترسیدم
_بخیه تموم شد؛ اون گاز استریلو بده مهدی
_ولش کنم؟
با خنده گفت:
_ول کن. الان خوابه...درد نمیفهمه، وقتی بیدار شد حالشو می پرسم.
تازه فهمیدم...
اما چرا باید دلم به حالش می سوخت؟
خود او وارد این بازی شده بود
ان زخم حقش بود
معلوم نبود سرنوشتم چه می شد...ولی هر چه که در انتظارم بود بهتر از زندان بود.
شاید مرگ
از پشت در کنده شدم و به سمت آشپزخانه رفتم
با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود ترسیده دست روی سینه ام گذاشتم
کامیار بود
بی هیچ حرفی رفتم سمت سماور و چایِ پر رنگی برای خودم ریختم
کنارش، پشت میز نشستم.
_بد نیس رفیقت داره درد میکشه توهم داری صبحونه میل می کنی؟
بی خبر از همه جا سر بلند کرد
_بله؟
از سر تاسف پوفی کشیدم و چای داغ را سر کشیدم.
عادت داشتم به این کارها.
به قول پدرم سگ جان و نترس بودم
بہ قلــــم:ف.ب
لینڪ ناشنــاس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨
۴ دی ۱۴۰۱
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_20
محمد:
چشم باز کردم و روی تخت نشستم.
با دیدن کیوان که داشت صبحانه می خورد خمیازه ای کشیدم
_دستت درد نداره؟
آرام شانه ام را تکان دادم
می سوخت اما درد نداشت
_فعلا که نه
لقمه ای در دهان گذاشت و با خنده گفت:
_حالا بزار یکم بگذره...چنان درد میگیره که زمینو چنگ بزنی
_همه این روزا مزه می پرونن
از جایم بلند شدم و کمد را باز کردم
یک پیراهن مشکی از آویز برداشتم
ناگهان کیوان از دستم قاپید
_چقدر سیاه محمد؟...دلت نپوسید از بس تیره پوشیدی؟
دست به سینه ایستادم
_صورتی خوبه؟
نفس عمیقی کشید و مرا کنار زد
_چه خبرههههه
_سلامتی
پیراهن طوسی را به سمتم گرفت.
_بگیرش؛ حداقل از این سیاهه بهتره...یادم باشه دفعه بعد که اومدم برات لباس رنگی بیارم
گوشی ام زنگ خورد
به کیوان اشاره کردم تا برایم بیاورد
سرگرد وحید احمدی بود.
_سلام بله؟
_سلام محمد... یه لوکیشن میفرستم خودتو برسون
_الان تو ماموریتم
_میدونم...با سرهنگ هماهنگ کردم؛ دو سه ساعت بیشتر طول نمی کشه
_حالا کارت چی هست؟
_میخوام از یه بچه بازجویی کنی
_کار من بازجویی نیست.
_ببین تو خوب بلدی حرف بکشی؛ بلند شو بیا...
_باشه میام؛ منتظر باش
همان لباسی را که دست کیوان بود گرفتم و به کمکش پوشیدم
از کشو چند برچسب خالکوبی برداشتم. شاید لازم میشد
داخل کیف اداری ام گذاشتم
_دارم میرم...تو اینجا میمونی؟
_فعلا هستم.
_پس اگه اتفاقی افتاد یه پیام بده
_باشه
یک ورق دارو به سمتم گرفت
_صبحونه هم بخور
_ممنون
پله هارا پایین آمدم
_مهدی دو ساعت بیرون کار دارم؛ آروم بشینید کارتونو بکنید تا بیام
_خیالت تخت داداش
_خانم امینی کجاست؟
_رفت اتاقش
........
یک ربع نکشید.
رسیدم موقعیت
نگاهی به خانه انداختم.
خواستم زنگ ایفون را بزنم که خود به خود باز شد
در را هل دادم و داخل شدم.
_اومدی محمد؟
به عقب برگشتم.
_سلام، کجاست؟
به دری اشاره کرد
_اونقدر جیغ و داد کرد موقع اومدن که بیهوشش کردم.
دستی به صورتم کشیدم.
_به چی باید اعتراف کنه؟
_به قتل
_مگه چند سالشه؟
_فک کنم حدود 20 سال
_عجب
ارام قدم برداشتم سمت در
قفلش را باز کرد.
_اسمش؟
_نمیدونم
_پس تو چی میدونی وحید؟
_سخت نگیر
چشمم خورد به پسری که روی زمین افتاده بود
معلوم بود خودش را به بی هوشی زده
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨
۴ دی ۱۴۰۱
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_21
محمد:
_کتکش زدی؟
_آروم نمی شد مجبور شدم.
تند به سمتش برگشتم
_تو نمیدونی نباید آسیب بزنی به متهم؟
چند سانتی اش روی دو پا نشستم.
دست بردم سمت دستش
نبضش طبیعی بود.
چند بار تکانش دادم.
_وحید، مرده...
با چشمان گشاد زل زده بود به من.
_بی چاره؛ جوونم بود. کنار ساختمون یه چاله بکن خاکش کنیم
این جمله که از زبانم جاری شد پسر با وحشت بلند شد.
فریاد زد.
_من نمردممم دیوونه
همانطور به زمین خیره شده بودم.
_شاید اگه دووم آورده بود و زنده بود می تونست با اعتراف خودشو از مهلکه نجات بده
دستانش را پشت سر هم تکان داد.
_چی میگی؟؟؟چرا پایینو نگاه میکنیییی؟ من اینجامممم...
خنده ام را خوردم و به وحید نگاه کردم
چشمکی زدم.
_وحید از پاهاش بگیر ببریمش
خواستیم نزدیکش شویم که جیغ کشید
_نزدیکم نشووو...من زنده اممم
نفسم را بیرون دادم.
_خیله خب؛ بهتره اعتراف کنی. وگرنه دیگه فرض نمی کنم زنده ای.
آب دهانش را قورت داد.
_من سوال میکنم توام جواب بده.
سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
_اسمت؟
_سهیل
_قتل کردی؟
سرش را پایین انداخت.
_بله
_کی؟
_یه پسرِ طلبه
_چرا؟
_چون دستور بود...نمی تونستم سرپیچی کنم، البته قصد من کشتنش نبود. فقط می خواستم بهش گوش مالی بدم.
_کی به تو دستور داد؟ اصلا تو کی هستی؟
_ من سه روز قبل از فرانسه اومدم ایران...راستش من یه تعداد گروه و کانال آتئیستی(کسانی که خدارا قبول ندارند) زده بودم؛ تنها خودم نبودم که فعالیت می کردم.
پشت من استادای زیادی بودن.
از 8 سالگی به عنوان برده بزرگ شدم.
برده ای که مجبور بود درسایی رو بخونه که بهشون علاقه نداشت.
انقدر مدیونم کردن که آخر شدم موش آزمایشگاهی اونا.
رفتم دانشگاه.
ولی نه دانشگاهایی که شما فکر می کنید
انگار داشتن ذهنمو آماده می کردن.
کلی دلیل میاورن برا نبود خدا؛ هرکس هم مخالفت می کرد تنبیهش می کردن
منم از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم با قانون آتئیست جلو برم
زمانی که از امتحان قبول شدم فکر کردم همه چی تموم شد...ولی تازه اول راه بود
بهم گفتن باید چنتا گروه بزنی.
اعضای گروه ایرانی بودن.
همه چی خوب پیش میرفت.
من نزدیک چندین هزار نفرو کنار خودم جمع کرده بودم
یه ماه قبل بود که یه پسر وارد گروه شد.
آروم آروم شروع کرد به ساز مخالف زدن
هرچقدر دلیل میاوردم اون با منابع معتبر و قانع کننده اونارو انکار می کرد.
داشتم کم میاوردم
این یه ماهو کامل روی اون کار کردم ولی نشد که نشد.
بهم گفتن هکش کنم.
هک کردم...تهدیدش کردم...هرکاری که گفتنو کردم.
اخر گفتن باید بری ایران...
_اینارو بیخیال...بگو چطور شد که با چاقو کشتیش
_رفته بودم خونه اش...منتظر بودم بیاد، وقتی اومد دیدم لباس طلبگی تنشه... شروع کردم به تهدید کردن.
اسلحه گرفتم سمتش.
ولی اون با ارامش داشت نگاهم میکرد.
بعد تموم شدن حرفام به یه حرکت اسلحه رو ازم گرفت منم از جیبم چاقو در آوردم...
نفهمیدم چیشد که تمام بدنشو غرق خون دیدم.
از خونه زدم بیرون.
بقیه اش هم مامور شما بهتر از من میدونه.
به خدا نمی خواستم بکشمش..
صورتش خیس از اشک بود.
سرش را روی سنه ام گذاشتم.
_آروم باش.
گشنه ات نیست؟
_هست...
به وحید اشاره کردم.
_برو یه چیزی بیار بخوره.
نجلا:
خودم را روی تخت انداختم.
دستانم را ریتم دار به میز کنار تخت می کوبیدم.
نگاهم روی عروسک ثابت ماند.
موهایش را نوازش کردم.
_اینجا چه فرقی با زندون داره؟...
کاش میشد مثل قبل خوش بگذرونم
نظر تو چیه کوچولو؟
_میدونم توهم موافقی.
فکری به سرم زد.
یک میهمانی با رفقای قدیمی.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨
۴ دی ۱۴۰۱
۴ دی ۱۴۰۱
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_22
محمد:
غذا را که آورد، از جایم بلند شدم.
_سهیل؛ تو غذاتو بخور ما بیرونیم.
با دست به وحید اشاره کردم تا همراهم بیاید.
خارج شدیم
_قفلو بده
قفل را به سمتم گرفت.
_بگیر...
در حالی که داشتم در را می بستم پرسید.
_نظرت چیه؟
کلافه نفسی گرفتم و گفتم.
_دروغ میگه.
_چی رو؟
_اسمش سهیل نیست. از کاری که کرده هم پشیمون نیست.قتل به احتمال زیاد عمدی بوده. در ضمن امکان نداره فقط برای همین یه کار فرستاده باشنش ایران.
_خب من چی کار کنم؟
_معرفیش کن بیان ببرن؛ راستی اینجا خونه خودته؟
_نه خونه پدریمه...چند ماهی نیستن
_آها...من دیگه برم دیرم میشه.
_بیا بالا غذا هست؛ بخور بعد برو.
دست رو شانه اش گذاشتم
_نوش جان من میل ندارم. برم بهتره
_هر جور راحتی
_مراقبش باش در نره، خداحافظ
_خداحافظ
نماز ظهر و حس حالش در حرم شاه عبدالعظیم حسنی
دیر رسیدم.
کنار حصار هایی که دور صحن کشیده شده بود ماشین را پارک کردم.
صدای اقامه نماز سکوت را به زیبایی تمام شکسته بود.
داخل شدم و در صف اخر نشستم.
همین که میخواستم نماز را شروع کنم گوشی از زنگ خورد.
گوشی را از جیب در آوردم.
*دامادِ منهدم کننده*
هر بار با دیدن اسمش خنده ام میگرفت.
_سلام
آرام و بی صدا جواب دادم
_علیک سلام اقا مهدی...جانم چیزی شده؟
_نمی تونید حرف بزنید بعدا زنگ بزنم
_یه لحظه...
از جایم بلند شدم و به سمت محوطه رفتم.
صدایم را صاف کردم و گفتم.
_الان بگو
با لرزشی که در صدایش مشخص بود گفت.
_ این نجلا خانم تا مارو به فنا نده دست بر نمیداره.
_چرا؟کی اونجاس؟
_تا خودتون نیاید متوجه نمیشید.
_بله؛ از صداها معلومه. تا نیم ساعت دیگه اونجام
_ممنون.
تماس را قطع کردم.
به کسانی که از در بیرون می امدند نگاه کردم
این هم از نماز جماعتی که قسمت نشد.
با عجله دو رکعت نماز فرادی را خواندم و سوار ماشین شدم.
رسیدن به ویلا همان و دیدن ان همه هیاهو همان
و اما منی که با آرامشی طوفانی به درِ ماشین تکیه داده ام و به روبه رو خیره شده ام.
نفس عمیقی کشیدم...
_خودم قبرتونو میکنمممممم
قدم برداشتم سمت در.
ایستادم و انگشتم را گذاشتم روی ایفون...
دست خودم نبود؛ انگار قصد کنده شدن نداشت.
با صدای تقی که نشان از باز شدن در داشت وارد باغ شدم.
مهدی به سمتم می آمد.
_محمد آروم باش...
درحالی که لبخندی مصنوعی روی صورتم بود مهدی را کنار زدم.
_وای به حالتون
قدم هایم را بزرگتر برداشتم.
ناگهان مقابلم ایستاد و دستهایش را باز نگه داشت.
_تا مطمئن نشم آرومی نمیذارم بری تو؛ انقدر حرص نخورررر سکته میکنی
_بکش کنار مهدی
_از حرفم کوتاه نمیام.
_اوففففف؛ خیله خب...آرومم.
نگاه مشکوکی به صورتم انداخت.
_ولی اینطور به نظر نمیاد.
از دستش فرار کردن کار سختی نبود
حرکتی زدم وخلاص شدم.
حالا نوبت نشان دادن اتش عصبانیتم بود.
در ویلا را باز کردم.
محکم کوبیدم به جام بزرگی که روی میز کنار در بود
افتاد و شکست.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16719654698227
✨✨✨✨✨✨✨✨
۴ دی ۱۴۰۱
۴ دی ۱۴۰۱
ریحانه زهرا:))🇵🇸
ریشہدارملابهلایِریشہهایِچادرت .!* -
از هزارتایـیکه برایِ امامحسین''علیه السلـام''و محـرم خرج میکنـن
صدتاشون توفیـق ندارنکه بـرایِ حضرتزهـراۜ خرج کنـن .. ! (((:
#ریزهخورعطایحضرتمادریم🖤
۴ دی ۱۴۰۱
•🌵•
آدمی را میتوان شناخت:
از کتابهایی که میخواند
و دوستانی که دارد
و ستایشهایی که میکند
و لباسهایش و سلیقههایش
و از داستانهایی که نقل میکند
و ظاهر خانهاش
زيرا هيچچيز بر روی زمین مستقل و مجرد نیست بلکه همهی چیزها تا بینهایت با هم پیوند و تاثیر دارند.
_رالف والدو امرسن
۴ دی ۱۴۰۱