#پارت_هجدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون.
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ.
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها! بیا بریم همین بستنی حمید (به به! یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه!
فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی.
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه؟؟
_خیلی بیشعورید ها! مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم؟! (آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون!)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن!!
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت!!
فاطی: اگه به علی نگفتم!
_برو بگو.
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم.
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره!!
_ بیشعور گامبو خودتی! من فقط تپلم!
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن!
#ادامه_دارد...
#پارت_نوزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد!
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم...
تازه ماه رمضونم هست و بیشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نه تنها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...
دلم براش تنگ شده... یعنی اون اصلا منو یادش هست؟؟
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد!
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم!
_الو بفرمایید؟؟
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون؟؟
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا!! الووووو الووووو
تماس قطع شد! وا این دیوونه دیگه کی بود؟! دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود!!
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم.
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود.
این دیگه کیه؟!
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره!!) علی به طرفم اومد و کنارم نشست.
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما!!
علی: متلک میگی آبجی خانوم؟!
_متلک نیست عزیزم حقیقته مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید؟!
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته!!
_عه جان من؟! به به بریم!!(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها!! من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم!
_چیوووو؟؟؟!
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم ۲ روز تو قم!
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش؟!
علی: وا چرا همچین میکنی؟! میخوان بعد عید فطر با خانودش بیان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم.
جاااااانم؟! آخ قلبم خدایا دمت گرم!!
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش؟؟
#ادامه_دارد...
#پارت_بیستم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم!
امروز عید فطره و من و خانواده برا نماز عید اومدیم مصلی امام علی (مصلی کرمان)، بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم!
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره...
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم؟!
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی!!
فاطی: تو نمیای فائزه؟
_نه برید خوش بگذره!!
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر!
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من؟!
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه!
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن!
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا.
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم...؟!
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت!
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم...
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی...
#ادامه_دارد...
اینم 20 تا پارت از رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه تقدیم نگاه های قشنگتون ان شاءالله از این به بعد هر شب یک یا دو تا پارت میزارم🦋🦋
•-🕊⃝⃡♡-•
#بیو_گرافی
|••💗خوشبحالاوندلے
کہدرککردبزرگترین
گمشدهزندگیش . . .
امامزمانشھ :))🙂
#امام_زمان_(عج)
✿❤️❥━━(◍•ᴗ•◍)━━❥❤️✿
#بیو_گرافی
#چادرانہ
چادر زهرا حکایت میکند!📜
از بی حجابی ها شکایت میکند⛓
روز محشر بر زنان با حجاب،
حضرت زهرا شفاعت میکند. 🌿⃟🌷
{#چــادرانــہ}
←صـد جـلوه حـیاسـت↓
پیـکر خـاڪے تـان۰۰۰
←لبـخند خدا↓
مـقام افـلاکی تان۰۰۰
←بـا چـادرتان↓
مـدافـعان حـرمید۰۰۰
←احـسـنت بـر ایـن حجـاب↓
و بر پـاڪۍ تان۰۰۰
#حجابیعنیحریممنحرمتدارد🙂♥️
••
.پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':
⟦ #شہیداحمدتلخابے•🧔🏻•
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':
⟦ #شہیدابوالقاسمتلخابے•🧔🏻•
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':
⟦ #شہیدعلےتلخابے•🧔🏻•
مادربہخداگفت:☝️🏽
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحج🕋خونینشہیدشد🥀
⟦ #شہیدهڪبرےتلخابے(:'🧕
{•🌻 #چادرانه🌙•}
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟!
پـرسیدم:چـرا؟🖇
گـفت:چـادرسـرتکـردی! ☺️
لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟!
تـوخجـالتنمیکـشی؟!😇
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!🤨
آرومدمگـوششگـفتم:
خجـالتنمیکـشیکـہانـقد
راحـتاشـکامـامزمـانترودر
مـیاریوچـوبحـراج
بـہقشنگـیاتمـیزنی؟!💔🌹
| #یادمون_باشه...👌|
همه،تا بینهایت ؛
جا برای بهتر شدن دارند!
چون؛ مقصدنهاییِ همه،
تشبّه به یک کمال بینهایته، یعنی #خدا💛
این خاصیت دنیاست؛ مثلِ همهی رحمها،
که تا در اون بسر میبریم؛ وقت برای بهتر شدن داریم🌿!
حٍجابٍ یًعنی زٍیبایْ هایٍ مًنٍ برایٍ خُدا
حٍجابٍ یًعنیْ خُدایا مٍی دٌانمْ
غٍیرتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بٍه مًن وًصفٍ نا شدنیْ ستــــــــــــــــــــــــــــ
به احترام غیرتـــــــــــــــــــ
حٍجابْ بَر سًر مٍیکْنَم الی الله....
‹🤎🐻›
-
-
سآڪنآنقلبترآبھدقتانتخآبڪن،
زیرآهیچڪسبھغیرازتو
بھآ؎سڪونتشآنرآنخوآهدپردآخت!
-
-
🐻⃟🤎¦⇢ #دخترانھ
------------------------------------
#ثوابیهویی🌱
³تآصلواتمحمدۍپسندبفرستبراۍسلامتۍآقاامامزمان(عج)🙂🖤✨
#تلنگر❗️
رفقا...🖐🏻
حواسمونباشہ..🌱
یڪقرندیگہهمدارهتموممیشہ..🙃
اما..☝️🏻
یہآقایےهنوزنیومده..🥺
یعنےیڪقرندیگہ گذشتہ..💛
اما..
هنوززمینمهیاےآمدنشنیست..💔😔
مشکلمیدونےچیہ..؟
گناهایماست..🥺💔
اگہمنوشمایڪگناهروبزاریمکنار..🙃
هریکماهیکگناهچہکوچیکچہبزرگبذاریمکنار..😌
امامومولامونمیان..🌱🥺
زمینمهیایآمدنشمیشہ..😍❤️
بیاتاجوانمبدهرخنشانم..🥺
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج♥️
شب جمعه ها دل بد میگیرد
قلم مینویسد
اشک میچکد
هوای نوکر را داشته باش ارباب
سخت دلتنگ است...
#اربابم_حسین
【🖤🎧】
-
-
هـِزآرمـَرتـَبہشڪر،قـَبرفـٰاطمہمـَخفۍاسـت
ڪہنیسـتطآقـَتِبۍحـُرمـَتۍبـِہمـآدرمـٰانツ
-
🗞⃟🎬¦◖ #فاطمیه
◾️#آیه_گرافی🌿 [واصبرلحکمربكفانکباعیننآ♥️-!] -درمقآبلحڪمپروردگآرت شکیبآییکن کہتوتحتنظرمآهستۍ! :)🌱›