توکتاب⇣
سهدقیقهدرقیامتنوشتهبود!
منهرچیشوخیشوخیانجامدادم . . ؛
ایناجدیجدینوشتن!
یابهخودتمیای؛یابهخودتمیارنت:).
#تلنگرانه
#حکایت دختر شهید..
رفتیم ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ🚪
ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگہ...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...😭
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...💡
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...🎊
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ🚶🏻♂
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
گفتن: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...😭
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...🙃
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...❤
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...🙂
خدا را شکر که مهمان منی امشب، تو بابا...
استخون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
بابا جون…❤
ببین دخترت عروس شده…😭
عاقد: برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم🙂...بله...✨
شهدا شرمنده ایم.💔😞
نگࢪاننباشرفیق!🦋
خــدااینجاست؛ڪناࢪمون🌙
شونہبہشونہ،نفسبہنفس :)🧡😉
#خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●`بسم الله قاصم الجبارین●
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند...
دلمون تنگه حاج قاسم💔🖤
• #سردار_دلها🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ساخت_کانال برای کپی سه صلوات☺️
ست کنیم😉🌸؟
حذف آیدی روی فیلم حرام است❌
19.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ساخت_کانال برای کپی سه صلوات☺️
ست کنیم😉🌸؟
حذف آیدی روی فیلم حرام است❌
#حرف_حق
#همهجورهبهترینیم😎✌️🏿.
آهای اونایی که میگید اونا بهترن
رهبرمون: آقا سید علی😍
رهبرشون: ترامپ😐
آرزومون: شهادت😍
آرزوشون: شهرت😐
جایی که دوست داریم بریم: کربلا😍
جایی که دوست دارن برن: لس آنجلس😐
اسطورمون: شهدا😍
اسطورشون: باب اسفنجی😐
پاتوقمون: مسجد و پایگاه😍
پاتوقشون: بماند😐
و این گونه است که هرکه بخواهد میفهمد و هر که نخواهد نخواهد ...☹️
⊱⋅─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─⋅
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_پنجاهم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه ناخودآگاه پشت سر ماشین حرکت کردم و شروع کردم به تعقیبش
#پارت_پنجاه_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم!!
فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم...
اینجا *شهرک پردیسان* خونه محمد ایناس که...
دختره در خونه محمد اینا پارک کرد. خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون. دنیا دور سرم میگشت؛ حالم خراب بود؛ اشکام دوباره جاری شدن؟؟
فاطمه اس داد: «حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی!! ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش!»
شام بخورن؟! مگه ساعت چنده؟! ای وای من؟! سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم.
نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفیه بزنم درباره چیزایی که دیدم.
اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیداشون کردم.
بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم.
بعد نماز ریحانه گفت: خب آقا محمد جواد رو دیدی؟؟!
چی باید میگفتم؟! خدایا ببخش ولی مجبورم؟!
_نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم!!
فاطی: عه جدی؟! من فکر کردم باهمین!!
_نه بابا ندیدمش!!
فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا؛ دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا!!
_باشه بعد دربارش فکر میکنم!!
از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم.
همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم. به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت!! همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن...
_من اومدم اینجا محمدو ببینم...
اومدم خوشحالش کنم...
فکر می کردم اگه یه مرد راستگو تو کل دنیا باشه محمده...
محمد به من دروغ گفت امروز...
بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم...
اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه...
بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن...
بعد به من دروغ میگه...
بعد دختره رو میبره خونشون...
احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد...!!
یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد؛ یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری؟!
سرمو از رو زانوم بر میدارم.
با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم.
از تصویری که میبینم دیوونه میشم...
محمده...
محمده منه...
خدای من...
با همون دختره...
داشت اونو صدا میزد...
تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود...
دختره دوباره جلو افتاد!! محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمهههه کجا میری؟!
صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام! نترس گم نمیشم!!
این و گفت و صدای خندش توی فضا پیچید.
قلبم به شدت درد گرفته بود... نمیتونستم نفس بکشم..
#ادامه_دارد...
#پارت_پنجاه_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
با احساس خیس شدن صورتم چشمامو باز کردم. یه زن میانسال و یه پسر جوون کنارم بودن!! چشمامو که باز کردم پسره که خیره شده بود تو صورتم نگاهشو پایین انداخت.
زن میانسال: مادر به هوش اومدی؟
نمیدونستم از چی حرف میزنه...!!
گنگ نگاهش کردم...
زنمیانسال: دخترم نشسته بودی وسط صحن داشتی گریه میکردی یهو بیهوش شدی من از پشت گرفتمت و گرنه سرت خورده بود رو زمین دور از جون یه چیزیت میشد.
ذهنم دوباره به کار افتاد؛ همه اتفاقای امروز مثل نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد و اتفاق آخر مثل خنجره فرو رفته توی قلبم باعث شد از درد چشمامو ببندم!!
پسر جوون: خانم چی شدید؟؟ حالتون خوب نیست!!
زن مینسال: وای امیر برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان!!
_نه نه ممنون من حالم خوبه...
بببخشید شرمنده شما هم اذیت شدید... زن میانسال: مادر این چه حرفیه تو هم جای دخترمی. مطمئنی حالت خوبه؟؟!
_بله ممنون لطف کردید. التماس دعا.
با کمک خانومه بلند شدم و حرکت کردم تا برم داخل حرم.
رفتم اول چنگ زدم به ضریح تا نگهم داره چون ممکن بود هر لحظه بیوفتم و همین اتفاقم افتاد... کنار ضریح بی بی دو زانو زدم...
ضریح رو توی دستم گرفتم و اشک ریختم...
خدایا باورش برام سخته...
خدایا یعنی ممکنه؟!...
از فکری که به ذهنم اومده بود داشتم دیوونه میشدم...
قلبم درد گرفته بود...
حالم بد بود...
خیلی بد...
هیچ کس نمیتونه اون لحظه رو تصور کنه که قلبم چجوری به سینم میکوبید...
حتی توان فکر کردنم نداشتم...
_بی بی!!! من به محمد عشق پاکی داشتم!!! من قلبمو خالصانه بهش هدیه دادم!!! من باهاش رو راست بودم!!! من...!!!
به هق هق افتاده بودم؛ خدایا باورم نمیشه.
خدای من دختره رو دوباره دیدم... نشسته بود یه گوشه و سرش تو گوشیش بود. یه یا علی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش.اول میترسیدم بخوام چیزی بگم، ولی دلمو زدم به دریا و کنارش نشستم.
_سلام
به طرف من برگشت؛ چشماش خیلی قشنگ بود!!
فاطمه: سلام. بفرمایید
_من فائزم!!
با بهت نگام کرد و یه ذره ترسید!! ولی دوباره آروم شد و گفت: کدوم فائزه؟؟!
_من نامزد محمد جوادم...
فاطمه با پوزخند: اگه تو نامزدشی پس من کی شم؟؟!
احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد...
نمیتونستم باور کنم حرفاشو...
اومدم باهاش حرف بزنم شک و تردیدم تموم شه...
ولی این الان داره میگه!! نه!! داره دروغ میگه!! من مطمئنم!! خدایا دروغ میگه!! مگه نه؟!
#ادامه_دارد...
#پارت_پنجاه_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نه!! نمیتونم باور کن این حرفو...
تردید داشتم ولی سعی کردم با اطمینان حرف بزنم...
_من نمیدونم شما چیکاره محمده منی. فقط میدونم یکی از اقوامشی قطعا؛ و میخوام ازتون بپرسم...
پرید وسط حرفم و گفت: هه...!! ببین خانومی، من و محمد جواد از بچگی به اسم هم بودیم. جواد عاشق من بود!! برای من میمرد!! تا همین یک ماه پیش که اومد خواستگاری تو.
نمیدونم چجوری گولش زده بودی ولی دوباره خودش زنگ زد و گفت فاطمه من اشتباه کردم من تو رو از بچگی دوس داشتم. منم پا شدم اومدم قم پیشش خالم، شوهرخالم همه دوس دارن من عروسشون بشم نه یه غریبه.
جواد خودش میخواست بهت بگه از زندگیش بری بیرون ولی عذاب وجدان داشت و نگفت. برا همین قرار بود من زنگ بزنم بهت بگم پاتو از زندگیمون بکشی بیرون.
الان که میبینمت چه بهتر پس الان میگم لطفا برو و دیگه مزاحم من و نامزدم نشو.
بهتره هر راه ارتباطی که باهاش داری رو قطع کنی چون من راضی نیستم حتی شمارتو داشته باشه.
اینو بدون اگه کنارته فقط بخاطر عذاب وجدانه وگرنه قلبش پیش منه.
واقعا خیلی اعتماد به نفست بالاست که فکر کردی جواد تو رو دوس داره. هه!! امیدوارم مزاحم زندگیم نشی؛ چون اگه ببینم مانع رسیدن من و عشقم بهم شدی اون وقته که نفستو میبرم. خدانگهدار!!
این حرفارو زد و بلند شد و رفت...
هنگ کرده بودم! توی بهت بودم! شاید یک ساعت طول کشید تا بفهمم چی گفته و چه بلایی سرم اومده!
فاطمه رو از پشت لایه اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود دیدم که به سمتم میومد
فاطی: تو کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟!
فقط تونستم اسمشو صدا بزنم... _ف...فا...طم...ه...
فاطمه با ترس گفت: فائزه چیشده؟؟!
نمیتونستم حرف بزنم...!!
اصلا نمیتونستم...!!
فاطی: تو رو قرآن حرف بزن فائزه!!
نمیتونستممممم به همون قرآن نمیتونستم...
هق هق گریه ام بلند شده بود خیلیا نگاهم میکردن...
فاطی: فائزه تورو جون جواد حرف بزن بگو چیشده!!
قسم جون اون باعث شد شدت گریه ام بیشتر بشه خودمو انداختم تو بغل فاطمه و زار زدم...
اونم پا به پام گریه کرد و دوباره قسم میداد که حرف بزنم...
قسم جون جواد حتی بهم روحیه حرف زدن داد...
توی بغل فاطمه گریه کردم و گفتم... گفتم از هر چیزی که امروز دیدم و شنیدم...
دیگه تحمل نداشتم بخدا...
بخدا قسم نداشتم...
دنیا پیش چشمام سیاه شد.
#ادامه_دارد...