eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.6هزار ویدیو
613 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨ باتمام‌تحقیرهاوتمسخرها هنوزهم‌هستند‌پسرانی‌ک حریم‌الهی‌برایشان‌بیشتراز جان‌هایشان‌ارزش‌دارد...✌️🏻💚 ‹ کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مݩ‌ا‌زڪودڪی‌؏اشقٺ‌بوده‌ام🌿!! قبوݪم‌نما‌گࢪچہ‌آلوده‌ام!! کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
الان تنها دردِ من پیشِ شما نبودنه .. کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو جهاد ابن عمادی... :) کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگِ برفِ مشهدم و بارونِ ڪربلا.. :)💔🖐🏻 کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
چـشمات موشک ِس‍‍ِ📿‍‍پاھ بود ... دل ِمنم مقـرِّ داعـِ🕳‍‍ش!|💣⌖••⎣ کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
هرکس در این زمانه به عشقی دلش خوش است من عاشق زیارت شب های جمعه ام... کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
♥️ در ســـــرت داری‌اگر ســــــــــودای عشـــــق و عاشقی عشــــــــق‌شـــــیرین است اگرمعشوقِ تو‌باشدحــــــــــسین :) کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرهم‌واسه‌چشم‌ترم‌میخام..🥀💔 کانال جذاب ریحانه زهرا✨♥️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 『@Reyhaneh_Zahra_80
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#قسمت_نودم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم. _اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم!! فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتر بانو پاشووووو!!! _برو ولم کن میخوام بخوابمممم!! فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم!! اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام. _باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم تو هم آماده شو!! فاطی: عجب آدمی هستی تو که تا حالا خوابت میومد!! یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...!! _بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم!! فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...؟!! ماشین رو پارک کردم. _پیاده شو دیگه!! فاطی: وا!! چرا اومدی فرودگاه؟!! _آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست!! فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم؟!! _بعله پس چی فکردی؟!! فاطی: هزینه اش چی آخه؟؟! _نترس اون قدر پس انداز دارم. با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم. ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود. دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما ها رو نشون فاطمه دادم. ...
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم! امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا. هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت...؟!! اگه اون بود دوتایی مغازه ها رو میگشتیم؛ اون برام لباس انتخاب میکرد؛ من برای اون؛ دست تو دست هم راه میرفتیم. هعی... ولی الان چی...؟!! من و فاطمه جلو... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشو دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت!! ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود!! فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود. عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم. هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...!! فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم. گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...!! به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود...!! دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...!! صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم: «سلام علیکم خانم جاهد!! میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار» جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ...!! ..
فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم. فاطی: وای خدا فائزه چیشدی؟!! علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟؟! مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم. مهدی: چیشد؟؟! توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...!! با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم. فروشنده یه لیوان آب داد بهم. آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود!! فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیز دل خواهر؟؟! به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل...!! فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...!! _باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...؟!! فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...!!! _این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...؟!! فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرا رو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آبجی؟! _باشه!! علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بد جا پارک کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم. علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم. در جواب پرسشای اون دو تا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام. سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم.... اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...!! طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم...!! محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...!! چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...!! ...
وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه. روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم... کم کم از خستگی خوابم برد. الان شیش روز از اون شب میگذره... روزا پشت سر هم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم...!! هر لحظه دلم میخواست سر همه داد بکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم...!! من فقط محمدو...!! اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت!! امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن...!! دلم آشوب بود... آرامش میخواستم...!! محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو ازم گرفتن...!! امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن...!! آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا؛ پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمت چشم که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه...!! غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه...!! امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیوفته که من بمیرم و این وصلت صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم...!! کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نزاشته بود...!! کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجدصاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یامولا خودت کمکم کن...!! از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی زو گذروندم خدایا...!! ...
شب حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. خانواده خاله اینا و فاطمه خونه ما بودن همگی. _سلام. جمع جواب سلامم رو داد و منم رفتم توی اتاق تا لباس عوض کنم. فاطمه اومد تو اتاقم و گفت: نمیخوای جریان مسافرت رو بگی؟؟! _چرا همین الان توی جمع میگم!! چادرم سفید مو پوشیدم و با فاطمه رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم. مامانم برای همه چای و کیک آوردن و مشغول خوردن بودن... حرفامو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد با یه یاعلی شروع کردم سعی کردم با یه روحیه شاد حرفامو بزنم تا کسی مخالف نکنه و دلش نیاد شادیمو خراب کنه. _خب راستش تا همه اینجان گفتم یه خبر مهم رو بهتون بدم!! علی: خب بفرمایید آبجی خانوم! _من گفتم چون فردا شب عقد میکنم و پس فردا روز اول زندگی جدیدمه و سال نو هم هست بخاطر همین یکم پس انداز داشتم و با اون رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای ساعت پنج صبح به اهواز که لحظه سال تحویل مناطق جنگی و پیش باشی. یه چند نفری با گیجی یه چندنفریم با لبخند داشتن نگام میکردن... مهدی یه لبخند عریض زد و گفت: ممنونم فائزه جان ولی ای کاش میزاشتی من حساب کنم. ولی خب بلیط برگشت با من اوکی؟!! خاله ناهید پشت سر مهدی ادامه داد: عروس گلم فرشتس هنوز سر خونه زندگیشون نرفتن خودش اینجوری به فکر شوهرشه ولی خاله جان بهتر بود اولین سفرتون مهدی تو رو مهمون میکرد!! _ببخشید ها شرمنده ولی من دوتا بلیط گرفتم برای خودم و فاطمه!! وای خدای من!! قیافه خاله و مهدی اون لحظه دیدنی بود!! بقیه هم تعجب کرده بودن ولی این دوتا... اصلا یه وضعی بود!! علی: حالا چیشده تصمیم این سفر دو نفره رو گرفتی؟ اونم کجا... جنوب!! یه بغض عجیبی اومد تو صدام: دلم گرفته از مردم شهر میخوام برم پیش شهدا حال دلم خوب شه...!! اینو گفتم و با یه ببخشید سریع رفتم توی اتاقم... یه حال عجیبی داشتم انگاری میخواستم خفه شم... سریع پنجره رو باز کردم تا هوا جا به جا شه و چادرم رو در آوردم... پشت میز تحریرم نشستم و لپ تاب رو باز کردم... عکسای دوربین رو ریخته بودم روش... داشتم بین عکسا دنبال یه عکس خاص میگشتم... عکسی که مال هفت ماهه پیشه... توی خلوت شب وسط کوچه... از یه لبخند قشنگ...!! بالاخره پیداش کردم... عکسی که اون روز از لبخند محمد گرفتم... شاید گناه کار باشم... شاید پست باشم... شاید خیانتکار باشم... ولی چه من شوهر کنم چه اون زن بگیره... من تا ابد تو فکرشم... من تا ابد عاشق خودش و لبخندشم... نمیتونم از تنها چیزی که از محمد برام مونده دل بکنم... این عشق رو نگه میدارم تا آخر عمر... ...
از روی صندلی بلند شدم و تا دم در رفتم؛ دوباره برگشتم!! دوباره رفتم... حالم عجیب بود...!! دلم میخواست فریاد بکشم...!! یاد کسی که لبخندش بهشت خدا بود برام داشت دیوونم میکرد...!! تسبیحش دستم بود و مرغ آمینش گردنم...!! نه.... اینجوری نمیشه... باید امشب با مهدی صحبت کنم... دیگه سکوت کافیه...!! لپ تاب رو بستم و چادر سفیدم رو پوشیدم و  از اتاق رفتم بیرون. _ببخشید آقامهدی میخواستم باهاتون صحبت کنم تنها. میشه بیاید یه لحظه توی اتاقم؟!! همه با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردن... اولین بار بود تو این دو سه ماه نامزدی میخواستم مثل آدم باهاش حرف بزنم. مهدی عین چیز سرشو انداخت پایین و اومد تو اتاقم... اگه محمد بود الان حتما از بابا اجازه میگرفت بعد میومد...!! روی صندلی نشست و منم روی تختم. مهدی: عجبا ضعیفه بالاخره یادت افتاد یه آقا هم داری باید باهاش صحبت کنی؟!! _اولا ضعیفه خودتی و اون عمه ت!! دوما تو هنوز هیچ کاره من نیستی!! سوما اگه میخوای حرص منو در بیاری و حرف مفت بزنی برو گمشو بیرون!! مهدی: هوووی خانوم. دیگه خیلی داری تند میریا!!! _من همینم کلی اخلاق بد دیگم دارم. میخوای بخوا نمیخوای نخوا!! مهدی: فعلا که میخوام. خب حرفتو بزن منتظرم!! _ببین... من محمدجواد رو دوس دارم!! مهدی: میدونم. با حرص گفتم: خب وقتی میدونی چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟؟!! مهدی: خب معلومه چون دوستت دارم!! _ دِ آخه آدم بی عقل من دلم پیش اونه فکرم پیش اونه عشقم اونه... از تو هم... از تو هم متنفرم... واسه چی میخوای هم زندگیه خودتو خراب کنی هم من؟!! مهدی: من با همین شرایطم میخوامت. حالا بازم حرفی داری؟؟! با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم و با یه حالت خط و نشون کشیدن گفتم: پس خوب حواستو جمع کن زامبی!! تو زندگی نه از من توقع عشق داشته باش نه توجه!! قلب و ذهنمم همیشه پیش محمدجواده پس بدون بهت خیانت میکنم!! حالام از اتاق من گمشو بیرون!! مهدی بلند شد و بهم نزدیک شد و گفت: فقط بزار عقد کنیم لجباز خانوم... کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی!! _من همین که زن تو بشم از زندگیم پشیمون میشم!! مهدی از اتاق بیرون رفت و در رو با ضرب بست. به دیوار تکیه دادم و نشستم... حالم بد بود!! ...
حالم اصلا خوب نبود... بعد کلی گریه از سر جام بلند شدم و از در اتاق رفتم بیرون... فاطمه داشت میگفت بهتره چیدمان سفره عقد رو یکم عوض کنن و این خیلی قدیمی شده... بی توجه به حرفاشون از کنارشون رد شدم و رفتم روی حیاط... باد توی چادرم می پیچید و حس قشنگی بهم دست میداد... *فائزه... به سمت صدا برگشتم. بابام پشت سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد...!! بابا: فکر میکنی خیلی پدر بدیم...نه؟؟! سکوت کردم. بابا: هر پدری آرزوشه عروسی دخترشو ببینه... هر پدری دوس داره توی این روز دخترش خوشحال باشه... هیچ پدری نمیخواد دخترشو بدبخت کنه... من خیلی دوس داشتم فردا مردی که کنار تو میشینه محمدجواد باشه... میدونم اون روز خیلی خوشبخت میشدی... میدونم... ولی الانم بدبخت نمیشی... مهدی تو رو دوس داره بابا!! _بابایی!! دل من این وسط مهم نیست؟؟! بابا با تعجب و شک پرسید: نکنه دل تو پیش محمدجواده؟؟! _نهههه!! ولی مهدیم تو دلم نیست... به هیچ وجه!! بابا: مهدی پسر خوبیه! _بابا اون شیطان رجیمه!! شما نمیشناسیدش بخدا همیشه جلو همه خوب خودشو نشون میده ولی جنسش خرابه بابا! بابا: ولی دوست داره و بخاطر همین دوس داشتن داره بچه بازیاتو تحمل میکنه!! _بابا... بابا: هیچی نگو... ولی بدون با مهدی خوشبخت میشی... هم از لحاظ مالی هم عاطفی کاملا ساپورتت میکنه... بیشتر از این میخوای؟؟! _بابا!! یعنی زندگی اینه؟؟! یکی پول داشته باشه و دوسم داشته باشه؟؟! بابا: مگه غیر اینه؟؟! دیگه چی میخوای؟؟! _بابا پس من چی؟؟! من نباید دوسش داشته باشم؟؟! بابا: عشقی که بعد ازدواج به وجود میاد پایدار تره... _کی گفته؟!! بابا: به چشم دیدم. عشق خودتو به محمدجواد یادت رفته؟؟! زودگذر... _بابا ولی... بابا: ولی نداره... فردا مراسم عقدته... نکنه میخوای اینم بهم بزنی؟؟! بغض کردم و از کنار رد شدم و رفتم تو؛ همینجور که وارد خونه شدم. خاله ناهید: عروس خانم بیا ببین کدوم رنگ تور قشنگ تره آویزون کنیم؟؟! _ببخشید من خستم خوابم میاد!! اینو گفتم و رفتم توی اتاقم. چادرمو در آوردم و با دوربین توی آینه اتاق از خودم آخرین عکس مجردی رو گرفتم!! هه... حتی تو این بدبختیم دست از دوربین بر نمیدارم!! ...
صبح زود با تکونای دست فاطمه بیدار شدم. فاطی: عروس خانم خواب آلود نمیخوای بلند شی؟؟! روی تخت نشستم و خمیازه کشیدم.کش و قوصی به بدنم دادم و اومدم دوباره دراز بکشم که صدای جیغ مامانم بلند شد!! مامان: پاشو زود باش برو حموم هنوز هیچ کار نکردی زود بااااش!! حوصله دعوا و کل کل نداشتم. با چشمای نیم باز بلند شدم و رفتم حموم!! یه دوش یه ربعه گرفتم و اومدم بیرون؛ موهامو با کمک فاطمه خشک کردم و بالای سرم بستم. مامان: بالاخره نمیخوای این لباس عقد متفاوتت رو نشون بدی؟؟! _میترسم خودمو لباسمو باهم از در خونه بندازی بیرون مامانی!! مامان: زود باش نشون بده وگرنه من میدونم و تو!! بالاخره بعد این همه مدت از لباس عقدم رونمایی کردم. مانتو آبی کاربنی با که یقه و کمرش با پارچه گل گلی آمیخته شده بود و روسری آبی کاربنی... اول که مامانم لباس رو دید کلی حرص خورد و زد تو صورتش که این چیه پوشیدی و آبرومو میبری ولی بعدشم که دید حرص خوردنش الکیه و من کاری نمیکنم بیخیال شد ولی کلی فوشم داد...!! هر چیم گفت بپوش ببینم توی تنت میاد یا نه گوش نکردم و گفتم حالا شب میبینی... امروز روز عقد محمده... امروز محمده من میشه مال فاطمه... امروز زندگیمو ازم میگیرن...!! چی میشد من امروز جای فاطمه کنار محمد بودم...؟!! چی میشد اون جای مهدی کنار من بود...؟!! حالم خراب بود... کاشکی این دم آخری میشد به محمد بفهمونم من بخاطر چی رفتم... ولی فاطمه چی... نکنه زندگیش خراب شه... اصلا غرور خودم چی... لحظه آخر چی بیام بگم... نمیخوام روز عقدش با عذاب وجدان بگذره... نمیخوام مثل یه موجود اضافی فقط باشم براش... اه... ولی کاش میدونست... میدونست بخاطر اون چجوری از خودم و دلم گذشتم... کاشکی میدونست...!! غیر ارادی گوشیمو برداشتم یه اس نوشتم: «سلام. آقا سید حالت چطوره... من که ازت گذشتم بخاطر خوشبختیت... تنها آرزوم خوشبختیته...» متن پیام رو خوندم و دوباره پاک کردم این بار نوشتم: «سلام آقای حسینی تبریک میگم عقدتون رو ان شالله خوشبخت بشید» دوباره متن پیام رو پاک کردم... این بار نوشتم: «محمدم... دوست دارم...❤️» دستم رو روی سند زدم و چشامو بستم...!! ...
دستم که روی سند خورد گوشی رو گذاشتم روی میز جلوم و چشامو بستم و گوشامو عین بچه هایی که خراب کاری میکنن گرفتم!! لرزش گوشی روی میز باعث شد چشامو باز کنم و نگاهش کنم!! *پیام ارسال نشد* شارژ نداشتم و پیام نرفته بود... نفس راحتی کشیدم و این بار ایمان آوردم یه حکمتی تو کاره... خدایا ببین من خواستم حرف دلمو بگم خودت نزاشتی...!! ساعت یازده ظهر بود و به اصرار فاطمه و مامانم روی صندلی جلوی آینه نشستم تا فاطمه آرایشم کنه!! این اولین بار بود که داشتم آرایش میکردم...!! فاطمه یه آرایش ملایم روی صورتم پیاده کرد. چون هیچ وقت آرایش نمیکردم خیلی فرق کردم و متفاوت شدم. مانتو کاربنی و روسری ستش ر پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. خوب بود... بهم میومد. کاشکی محمد من و اینجوری میدید!! یه شاخه گل سرخ از روی گلدون روی میز برداشتم و از اتاق رفتم بیرون... اقایون نبودن و خانوما سخت مشغول کار بودن... هه... هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینجوری تموم شه... همه آرزوهام بر باد رفت... زندگیم تموم شد... جوونیم سوخت... عشقم مرد...!! رفتم توی حیاط و وایسادم. داشتم آسمون رو نگاه میکردم و به دیوار تکیه داده بودم!! هعی خدا... من تن دادم به تقدیر... ولی میدونم راه سختی در پیش دارم... شاید سخت تر از همه روزایی که گذروندم...!! *فائزه... به پشت سرم نگاه کردم. فاطمه بود که گوشیم دستش بود!! فاطی: بیا این گوشیت خودشو کشت... یه دختره کارت داشت گفتم نیستی... گفت بگو حتما باهام تماس بگیره...!! _باشه ممنون. به آخرین شماره گوشیم نگاه کردم. خدای من این که فاطمه بود...!! ...
پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارم. دوباره زنگ خورد... دوباره شماره فاطمه افتاد...!! تماسش رو رد دادم. مثلا میخواست چی بگه...؟! چه حرف تازه ای داشت...؟! غیر اینکه بکوبه تو سرم که امشب داره میشه زن محمد...؟! مگه غیر نابود کردن من با حرفاش کار دیگه ای میتونست داشته باشه...؟! گوشی توی دستم لرزید و صفحش روشن شد. برام پیام فرستاده بود. ترسیدم بخونمش... ترسیدم باز حرفاش قلبمو بسوزونه... باز نفسو تو سینم حبس کنه... ترسیدم باز غرورمو بشکنه...!! دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من جواب ندادم... یه حس عجیبی میگفت پیامشو بخون... آخرشم پیام رو باز کردم و خوندم. نوشته بود: «فائزه خواهش میکنم تا دیر نشده جواب بده!!» چی دیر نشده؟؟! شمارشو گرفتم ولی این گوشی لعنتی شارژ نداشت!! دوباره زنگ زد... این بار سریع جواب دادم. _سلام. فاطمه با یه صدای عصبی گفت: چرا جواب نمیدی؟؟! سه ساعته دارم زنگ میزنم!!! _ببخشید من دستم بند بود. فاطمه: دستت بند نبود... ترسیدی... مثل همیشه ترسیدی... از رو به رو شدن و جنگیدن ترسیدی...؟! از حرف زدن ترسیدی...؟! همیشه ترسیدی و عین آدمای احمق رفتار کردی...!! _هوووی ببین فاطمه خانوم حرف دهنتو بفهم!! دیگه داری زیادی تند میری!! فاطمه فریاد کشید: لعنتیییییی!! چرا ترسیدی؟؟! چرا با کنار کشیدنت گذاشتی این بازی تا اینجا پیش بره؟؟! چرا؟؟! چرا واینستادی حقتو ازم بگیری؟؟! چرا به همه نگفتی چرا رفتی؟؟! با شک و صدایی که میلرزید گفتم: داری از چی حرف میزنی...؟؟! فاطمه: من بهت دروغ گفتم... همه چیز یه بازی بود... یه بازی کثیف... قربانی این بازیم همه مون شدیم... من... تو... جواد...(زد زیر گریه!!) احساس میکردم قلبم نمیزنه... بدجور یهویی گفت... شک بدی بهم وارد شده بود... گل سرخ از توی دستم افتاد روی لبه ی دیوار!! فاطمه: فائزه... چرا حرف نمیزنی؟؟! ابین دندونام که بهم قفل شده بود به زور باز کردم. _چ...چی...گ...ف...ت...ی؟؟!! ...در...و...غ...ی...عنی...چی...؟؟!! فاطمه: یعنی همش دروغ بود... یه بازی بود... برای اینکه پسری رو به دست بیارم که از بچگی عاشقش بودم...!! جریان خون توی رگای بدنم از حرکت افتاد... به خودم که اومدم دیدم تنها چیزی که از پشت تلفن داره رد و بدل میشه صدای گریه من و فاطمه اس... قدرت اینو نداشتم حتی فکر کنم... فقط داشتم دیوونه میشدم...!! ...
ده تا پارت از رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه تقدیم نگاه های قشنگتون☺️🦋
00:00 الهم‌؏ـجل‌لـﯡلیڪ‌الفࢪج💔:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نۅࢪالھدے💚
شاھ ݐناهم بدھ🙂♥️ #𝐍𝐎𝐑𝐀𝟑𝟏𝟑 @nora313_ir