نام تو زندگی من
#پارت_108
جزوه تون رو می دید به من؟
آهی کشیدم. در کلاسورم رو بستم.
- شرمنده آقای محمودی امروز اصلا جزوه ننوشتم.
- چرا؟!
اخمی کردم دیگه باید به همه جواب پس می دادم!
- چون نتونستم بنویسم.
نگاه نگرانشو به من دوخت.
- اتفاقی براتون افتاده؟
با تعجب نگاهش کردم.
- نه! چرا همچین فکری می کنید؟
- چون توی این سه روز همه اش تو فکر هستید. رنگتون پریده حواستون به
درستون نیست.
ابروهام بیشتر در هم رفت و سرمو به زیرانداختم. یعنی این قدر تو خودم بودم
که مهرداد هم فهمیده بود!
بدون این که جوابش رو بدم از کلاس خارج شدم.
سردرد بدی داشتم. سه روز گذشته بود و من هنوز پیداش نکرده بودم. توی
این سه روز خواب نداشتم. غذا هم از گلوم پایین نمی رفت. اگه به آقا جون
می گفتم هیچ وقت حرفم رو باور نمی کرد و زنده ام نمی گذاشت. اگه به عزیز
بگم، نه نمی تونستم. عزیز بیخود نگران می شد و از سفرش می زد.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_109
آهی کشیدم که با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. نگاهی به ماشینی که
بوق می زد کردم که شیشه ی ماشین پایین اومد. با تعجب نگاهمو به استاد
مجد دوختم.
- خانوم اسفندیاری یک ساعته دارم بوق می زنم حواستون کجاست؟
سرموزیر انداختم.
- شرمنده استاد تو فکر بودم.
استاد اخمی کرد.
- مگه خیابون جای فکر کردنه؟
- نه متوجه نشدم کی به خیابون رسیدم.
- خیلی خب. بیا سوار شو تو خیابون خوب نیست.
نگاهی به استاد کردم.
- ممنون استاد مزاحم نمی شم.
- این حرفا چیه! بفرمایید سوار شید، مزاحمتی نیست.
حال و حوصله تعارف رو نداشتم. ولی دوست هم نداشتم سوار ماشین استاد
بشم. اگه کسی ما رو با هم می دید چی؟آهی کشیدمو بی حوصله رو به استاد
گفتم.
- استاد می شه برید؟
استاد با تعجب نگاهم کرد که صورتمو بر گردوندم.
- می خوام قدم بزنم. دوست ندارم کسی منو توی ماشین شما ببینه،معذرت
می خوام.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_110
استاد سرشو تکون داد. عینک آفتابیش رو روی چشماش زد.
- بله حق با شماست.
و بدون حرف دیگه ای گازش رو گرفت و با سرعت دور شد. شانه ای بالا
انداختم. قدم زنان به راه افتادم، کلاسورمو به سینه ام فشردم. آخه آراسب کیه
که من باید دنبالش بگردم؟ اسمش که برام بد بیاری آورده خدا به داد خودش
برسه.
روی صندلی توی پارک نشستم و نگاهمو به بچه های در حال تاب بازی کردن
دوختم. کاش همون بچه می موندیم. بی غم، بی غصه، توی بازی خودمون
غرق می شدیم. توجهی به اطراف نداشتیم. فقط به این فکر می کردیم فردا چه بازی بکنیم. نه مثل من دنبال شوهری که ندارم بگردم! آهی کشیدم.
- آه پرسوزی می کشی دخترم؟
با تعجب به طرف پیرمردی که کنارم نشسته بود برگشتم. چطور متوجه نشده بودم که کسی کنارم نشسته! پیرمرد لبخندی زد روزنامه اش رو کنارش
گذاشت. سرمو به زیر انداختم و گفتم.
- ببخشید متوجه نشدم که شما این جا نشستید!
پیرمرد همون لبخند مهربونش رو تکرار کرد.
- متوجه شدم.
ونگاهشوو به بازی بچه ها دوخت. باز آهی کشیدم که همون سوال رو تکرار
کرد. سوالی که خودم جوابش رو نمی دونستم.
- نگفتی چرا آه پر سوز می کشی؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_111
نگاهی به پیرمرد کردم. احساس خوبی به اون داشتم! دوست داشتم به کسی
بگم دردم توی این سه روز چیه. اما نمی تونستم، نمی شد. لبخند تلخی زدم.
- زندگی بازی های بدی با ما می کنه.
- شاید خودمون زندگیمون رو به بازی می گیریم که این طور بد باشه.
- نمی دونم. شاید حق با شما باشه دیگه نمی دونم چی درسته چی اشتباه!
- تو جوونی باید از جوونیت لذت ببری.
لبخند تلخم رو تکرار کردم.
- ولی همه ی لذت های زندگی من به جای این که شیرین باشه داره تلخ میشه.
پیرمرد روزنامه رو به طرفم گرفت.
- یک نگاهی به این روزنامه بنداز زندگی تو خیلی هم شیرینه. ولی زندگی
مردمی که این جا نوشته تلخ تر از اون چیزی هست که تو فکر می کنی.
نگاهی به پیرمرد کردم که با همون لبخند روزنامه رو به طرفم گرفته بود.
روزنامه رو از دستش گرفتم که از جاش بلند شد.
- از زندگی هیچ وقت گله نکن. همین زندگی به ما درس میده که بهتر زندگی
کنیم. زندگی هم با کل تلخی هاش شیرین می شه. یک لذت فراموش نشدنی
و به یاد موندنی.
و بدون حرف دیگری رفت. حرفش لبخندی رو روی لبام ظاهر کرد حق با
پیرمرد بود چرا باید از زندگی گله کرد؟!
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_112
به رفتنش نگاه کردم غم عجیبی در چشماش بود. آهی کشیدم و نگاهی به
روزنامه توی دستم کردم و نگاهمو به صفحه حوادثش دوختم. با دیدن خبری
که توی روزنامه نوشته بود با ناراحتی نگاهی به بچه ها کردم.
حق با پیرمرد بود، اون ها زندگی تلخ تری داشتند. کسانی که خانواده و
زندگیشون رو توی زلزله از دست داده بودند.
سرمو تکون دادم و صفحه رو عوض کردم. چیز جالبی نداشت روزنامه رو
کناری گذاشتم و از جام بلند شدم چادر روی سرمو که کج شده بود رو درست
کردم که چادرم بین صندلی گیرکرد. خم شدم درش بیارمکه چشمم به نوشته
ای افتاد. (شرکت معماری فرهودی نیاز به منشی.)
با تعجب نگاهمو به اون دوختم فرهودی؟!
نفسم در سینه حبس شده بود. نور امیدی توی دلم روشن شد شاید اون نباشه!
هزار تا فرهودی توی این دنیا هست ولی ...
بدون فکر دیگه ای موبایلمو از جیبم بیرون آوردم و شماره رو گرفتم. بعد از
خوردن پنج بوق ناامید چشمم رو به موبایل دوختم که صدای مردی توی اون
پیچید.
- بله بفرمایید!
پاهام شروع به لرزیدن کرد چشمام تار می دید با صدای لرزونی گفتم.
- ب ... بخ ... شید. آقای ف ... رهو ...
- بله! آراسب فرهودی هستم بفرمایید.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_113
زانوهام خم شد و روی زمین نشستم. صدای الو الو گفتنش در گوشی پیچیده
بود. موبایل رو قطع کردم و نگاهی به دستان لرزونم کردم. از جام بلند شدم و
دوان دوان به طرف خروجی پارک به راه افتادم.
****
کلافه بودم. نمیدونستم بایدچی کار کنم! طول و عرض خونه رو طی می
کردم و بعد با کلافگی نگاهمو به موبایل می دوختم. یعنی زنگ بزنم بهش
بگم؟ اون وقت چی بگم؟ کلافه دستی به موهای پریشونم کشیدمو روی
زمین نشستم. هنوز نگاهم به موبایل بود. آهی کشویدم. بگم چی؟آقا شما
شوهرمنی باید با من بیای بگی که شوهرم نیستی؟!
به سرم زدم. آخه این قدر دنبالش می گشتم چرا فکر نکردم باید چی بهش
بگم! روی زمین دراز کشیدم. چیزی نمی گم فقط شناسنامه رو می گیرم
جلوش و میگم، به خدا این ها تو رو شوهر من کردن.
از حرف خودم خندم گرفت. باید کاری می کردم. نگاهی به ساعت کردم و
سریع موبایل رو برداشتم. نگاهم به شماره بود، باید تماس می گرفتم. باید
کاری می کردم. دکمه رو فشار دادم و موبایلو به گوشم نزدیک کردم. با خوردن
دو بوق جواب داد.
صدای خندش توی گوشم پیچید.
- الو.
زبونم نمی چرخید حرف بزنم که باز صداش تکرار شد.
- الو!
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_114
آهی کشیدم. که با صدای هیجان زده ای گفت:
- فکر کردم نفسم نمی کشی! خب بفرمایید. یک ساعته دارم الو الو می کنم.
پشت خطی پس حرف بزن.
سکوت کرد و حالت صداش رو تغییر داد.
- ببینم نکنه مزاحم تلفنی هستی؟
سیخ نشستم و گفتم:
- نه به خدا! نه من ...
ا، توکه دختری؟!
- بله ...
سکوت کردم. باید چی می گفتم؟ آهی کشیدم که باز گفت:
- مزاحم نیستی! پس کی هستی؟
موهای پریشونم رو پشت گوشم بردم. باید می گفتم. باید حقیقت رومی
گفتم.
- ببخشید آقای فرهودی من شماره شما رو از روزنامه برداشتم. همون آگهی
که دنبال منشی می گشتید. م ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت.
- بله بله. خوب شد زنگ زدید. شما فردامی تونید بیاید. سر ساعت هشت
شرکت باشید.
و بدون هیچ حرفی یا خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
با تعجب نگاهی به موبایل کردم. این پسره دیوونه بود یا کلا کم داشت! آخه
مهلت می دادی حرف بزنم!
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_115
ای خدا نکنه این دیوونه باشه؟ وای نکنه یک نفر دیگه گوشی رو برداشته باشه؟
توی فکر بودم که صدای شکمم بلند شد. دستی به شکمم کشیدم. حوصله
درست کردن شامو نداشتم. ظهر هم از شادی پیداکردن آقای آراسب غذا
نخوردم.
همون طور که خودش گفت: "باید هشت شرکت باشم."
خسته از جام بلند شودم و به حیاط رفتم. کنار حوض نشستم و به ر*ق*ص
ماهی ها نگاه کردم. باد موهامو به بازی گرفته بود. حس خوبی داشتم. شاید
به خاطر این بود که می تونستم از شر این اسم حک شده خلاص بشم.
لبخندی زدم و بوی گل یاس رو به مشامم کشیدم که زنگ در به صدا در اومد.
با تعجب از جام بلند شدم و به داخل رفتم. چادرمو سر کردم و به طرف در به راه افتادم. هنوز به در نرسیده بودم که مشتی به در زدن. با چشمای گرد شده
درو باز کردم که علی با خنده کاسه ای رو به طرفم گرفت.
- این چیه؟
- شله زرده. نمی دونم دقیق چی می گن؟ اونی که دارچین و زعفرون داره.
خنده ای کردم و گوشش رو گرفتم.
- این چه طرز در زدنه، هان؟!
- آی آی، ول کن. می خواستم قیافتو این طوری ببینم.
خنده ای کرد که پس گردنی به سرش زدم که دستی به موهاش کشید.
- موهامو خراب کردی! یک ساعته داشتم درستش می کردم.
#ادامه_دارد...
ریحانه زهرا:))🇵🇸
10 تا پارت از رمان نام تو زندگی من تقدیم نگاه های قشنگتون:)))✨💜
5 تا پارت بیشتر گذاشتم به خاطر 1K شدنمون✨♥️
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه|
السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یامهدی!-'♥️'-
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
••🌤🌿••
بخوانیمدعایسلامتیامامزمان«عج»
رابرایتجدیدعهدوپیمانباآنحضرت♥️..
#مامنتظرمنتقمفاطمههستیم🌱
#اللهمعجللوليڪالفرج
.
••🕊📿••
#ثوابیهویی🌱
برجلوهۍروۍمھدۍصلوات
برجذبهۍهرنگاهمھدۍصلوات
مارانبودچوهدیهاۍدرخوراو
بفرستبهپیشگاهمھدۍصلوات🌹🌿
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد
.
Abdolreza Helali - Ashegh Shodan Too Bachegi (128) (1) (1).mp3
4.21M
عاشقشدنتوبچگےلطفشهمینہ
عاشقمیشےدلمیدیتواوجصداقت
#مداحی
#مداحعبدالرضاهلالی
Abdolreza-helali.Azizam-hossein(320).mp3
3.96M
دست من که نیست...
اگه هستم عاشقت:))💔
آرزومه که بقلم کنی خودت:))
عزیزم حسین عزیزم حسین
عزیزم عزیزم عزیزم حسین
:)💔
AUD-20220526-WA0000.mp3
2.71M
#استوری ویژه😉
#پیشنهاد_دانلود
منم علی لندی😎
منم حسین فهمیده💪🏻
یک #دهه_هشتادی!
کہ #حاج_قاسم رو دیده ...💔
یک #دهه_نودی!
کہ الگوش یه شهیدِ🙂🖇💚
#سرود_رفیق_شهید #رفیق_شهید
4_5778118532369748669.mp3
4.02M
" ♫︎🔥 "
-
بارون نم نم بود..🚶♀🖤
🔥¦⇜#محمد_حسین_حدادیان
🔥¦⇜#پیشنهاد_دانلود
CQACAgQAAx0CVBp6RAACDs1gPAx9GHAJaoE5rGqY8DWs1MGO0QAC7wgAAl3G4FGM1GsnfdkWsx4E.mp3
5.88M
#مداحی
مثــلـا تـو قبـول ڪࢪدی😭😍
014-Aboozar-Rouhi-www.ziaossalehin.ir-Farmandeh-Shahidam-AF01.mp3
17.63M
به دعات محتاجم ؛ مثل قطرھای کہ آرزوۍ دریا رو داره💔!
رفیق شهیدم
چقدر دوست دارم :)))))♥️
خوشبحالت پیش حاج قـاسـم هستی براۍ عاقبت بخیرۍ منم دعا کن🥀"
. . .
- حاجابوذرروحـے
• بسیارآرامشدهندھ😌🌱"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست من که نیست...
اگه هستم عاشقت:))💔
آرزومه که بقلم کنی خودت:))
عزیزم حسین عزیزم حسین
عزیزم عزیزم عزیزم حسین
:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ویژه😉
#پیشنهاد_دانلود
منم علی لندی😎
منم حسین فهمیده💪🏻
یک #دهه_هشتادی!
کہ #حاج_قاسم رو دیده ...💔
یک #دهه_نودی!
کہ الگوش یه شهیدِ🙂🖇💚
#سرود_رفیق_شهید #رفیق_شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باروننــمنــمبود
پرقنداقمپرپرچمبـود...🚶🏿♂💔
#دِلْتَنْگــم
#پیشنهاددانلود
#تَــلَنـگـر... ⃠🚫
روزِحسابکتابڪہبرسھ..
بعضےازگُناهاټروکہبهتنِشوڹمیدڹ،
مےبینےبراشوڹاستغفارنڪردۍ،
اصݪاًیادٺنبوده !
امّازیرِهࢪگُناهټیہاستغفارنوشتہشده..
اونجاسٺکہتازهمیفهمۍ
یکۍبہجاټتوبهڪرده....
یکےڪہحواسشبھټبوده..؟
یہپدردݪسوز..
یکےمثلِمهدے"عج" :)