eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.7هزار ویدیو
613 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
«💚🦆» - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- ‌فَقَط‌هَمون‌رِفیقۍڪِہ‌اِنگـٰارخُدا‌هیچۍ بِـھِش‌نَداد‌جُز‌مَرام‌وَمَعـرِفَت🌿💚 - - ‌❁ ¦↫
ارزش‌تسبیحات‌حضرت‌زهرا...
چگونه‌غسل‌دهم‌فاطمه‌را...😭
متشکرم از اینکه به یادمون هستید:))✨
بیا خانه را آب و جارو زدم به عِشقت خودم پشت در آمدم…💔
_ تمام شد؛حالا علی مانده و یک عمرخاطره!
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-
یک عمر در این کوچہ نشستیم و نوشتیم: اے شهـر! مگر یڪ زنِ غـم دیدہ زدن داشـت؟!💔
ریحانه زهرا:))🇵🇸
ناشناس: سلام وقت بخیر خیای داستان جالب ممنون بابت زحماتتوندخیلی خوب تعداد بالا مارت میگذار مثل رمان
ناشناس: سلااام خب باید خسته نباشید بگم بهتون.چون من خودم رمان مینویسم و درکتون میکنم.ولی خب همیشه رمانامو وسطش ول میکنم :/ ولی خب مهم نیست.مهم اینه که شما گدرت مند ادامه بدید ولی یه خواهشی داشتمممم.میشه لطفا چندتا بگ گرند برای دسکتاب بزارین.؟از نوع امام حسینمون.اخه هر چی میگردم نمیتونمی ه بگ گرند خوب پیدا کنم :( با این حجم پیام اول قلبم داشت منفجر میشد🤦🏻‍♀ممنون نظر لطفتون هست😘این درخواستتون هم باید ادمین ها لطف کنن🙃 ..... این هفتمی😁 عجب😃 ..... اینم هشتمی😅😂 خب کاملا معلوم چشم به راه رمان میباشید😇 ..... : نظرتون چیه بریم برای رمان😉🙃
نام رمان: ژانر: امنیتی به قلم: ف. ب ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻 توجه! لینک قبلی دیگه چک نمیشه🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ علی: نزدیک سه راهی توقف کردم. _ محمد کجا برم؟؟ کمی مکث کردم تا جواب بدهد... در پاسخ به سکوتش سرم را برگرداندم. با دیدن وضعیت محمد سریع توقف کردم. رگه‌ای از خون گوشه‌ی دهانش می‌جوشید و این یعنی خطر... از ماشین پیاده شدم و در پشت را باز کردم. سرش را بالا گرفتم و نشستم؛ بعد روی پایم گذاشتم. موقعیت را فرستادم و منتظر امبولانس ماندم. ملافه را با تمام توانم روی سینه‌اش فشار میدادم. حتی نفسش هم به شماره افتاده بود. اگر می‌گفتم اولین بار است که چنین زخمی دیده‌ام باورتان نمی‌شود. نبض محمد حالا در گلویش بود... تنش در همین چند دقیقه داغ شده بود. تب داشت... تا من بجنبم و کاری انجام دهم خداراشکر آمبولانس رسید. محمد را از ماشین بیرون اوردند و روی برانکارد گذاشتند. مریم: اولین سوژه‌ی پژوهشی... غرق مطالعه و کار روی مقاله بودم که دستی روی شانه‌ام نشست. زهرا بود... _مریم بلند شو بریم... _من؟ _اره دیگه، بالاخره توام با محیط آشنا شو. _باشه الان میام. کوله‌ام را برداشتم و برای احتیاط چند کاغذ و خلاصه مقاله‌ام را داخلش جا دادم. سریع کامپیوتر روی میزم را خاموش کردم و بیرون آمدم. زهرا انگار رفته بود تا از مدیریت کاغذی چیزی بگیرد که انقدر طول کشید. خودم را تکیه دادم به دیوار ؛ پایم را ریتم دار به زمین می‌کوبیدم. تا اینکه... گوشی‌ام به صدا در آمد. تصویر مهدی روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد. لبخند ریزی به قیافه بامزه‌اش تحویل دادم و تماس را وصل کردم. _سلام آقا مهدی... _سلام مریم خانم خوبید؟ _ممنون...کاری داشتید این موقع روز؟ _من آدرس میفرستم خودتونو برسونید سریعتر. _کجا؟ _بیمارستان. دقیق شدم و با نگرانی که از صدایم مشخص بود لب زدم؟ _محمد حیدر؟ با صدای آرام گفت. _بله...نگران نباشید؛ فقط محض اطلاع گفتم. _منتظر آدرسم... _چشم خدافظ. _خدافظ یک نگاه به در اداره کردم و یک نگاه به ماشین. سوییچ ماشین را از جیب مانتو‌ام در آوردم و بی معطلی سوار ماشین شدم. قبل حرکت، به زهرا پیام دادم که کار پیش آمده و مجبورم بروم. تمام راه، جملات محمد در سرم تکرار میشد. _فردا که رفتم ماموریت، شهید شدم نگی چرا داداشمو اینجوری بیرون کردماااا. فرمان را یک دور کامل چرخاندم و جلوی بیمارستان توقف کردم. خیسی چشمانم را گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و خطاب به خودم گفتم. _آروم باش مریم؛ خودش گفت نه تا جون داره...خودش گف به این راحتیا نمیمیره سر و وضعم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. صدای آژیر ماشین امبولانس هر از گاهی سکوت را می‌شکست و این به اضطرابم اضافه کرده بود. از بچگی هر موقع استرس یا نگرانی به سراغم می‌آمد رگ‌های شقیقه و دست‌هایم متورم میشد. وارد محیط بیمارستان شدم و چشم چرخاندم. با قدم‌های بلند به سمت پذیرش قدم برداشتم. دستم را روی میزِ بلندش گذاشتم و خطاب به پرستار گفتم _خانم، آقای محمد فاطمی کدوم بخشه؟ _محمد حیدر فاطمی داریم _بله خودشه _همسرشون هستید؟ حرصی لب زدم _نخیر خواهرشم... اگه سوالاتون تموم شد بگید کجاست؟ اخم ریزی کرد و گفت _طبقه سوم اتاق عمل _ممنون داشتم میرفتم به سمت آسانسور که گفت. _آسانسور خرابه خانم...پنج دقیقه دیگه تعمیرکار میاد. عجب گیری افتاده‌ایم. پله‌ها را دوتا دوتا بالا رفتم تا بالاخره رسیدم طبقه سوم. خم شدم و دست روی زانو گذاشتم تا نفسم منظم شود. سرم را که بلند کردم آقای مهدوی را دیدم. اوهم تا مرا دید به سمتم آمد. سرش را پایین انداخت. _سلام خانم فاطمی. _سلام داداشم کو؟؟؟ _اتاق عمل. به صندلی های مقابلِ اتاق عمل نگاهِ گذرایی انداختم و گفتم. _آقا مهدی نیستن‌؟ _نه؛ کار داشت محمدو سپرد به من رفت. زیر لب معترض گفتم _اخه الان وقت رفتن بود؟ _با من بودید؟ دستپاچه گفتم _نه نه...با خودم بودم. ببخشید از کنارش رد شدم و به سمت انتهای راهرو راه افتادم. .......... چند ساعتی بود قدم رو می‌رفتم. جانم به لب آمده بود. _توکه قصد مردن نداری غلط میکنی منو پشت در اتاق عمل معطل خودت میکنی. زیر لب فحشی نثار محمد کردم. با باز شدن در، وحشت زده چند قدم عقب رفتم... تخت بیرون آمد با ملافه‌ای که رویش کشیده شده بود. دستی از آن اویزان بود. شبیه دست محمد بود. واقعا خودش بود؟ _پرستاااااار واستااااا با توقف تخت من هم ایستادم. دستم را جلو بردم و ملافه را کنار کشیدم... بہ قلــــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ مریم: ملافه را که کنار زدم با صورت نیمه سوخته‌ای مواجه شدم. صورتم از دیدن سوختگی‌هایش مچاله شد. خیالم راحت شد که محمد نیست. نشستم روی صندلی. با شنیدن صدای گریه سرم را برگرداندم. خانواده‌ی همان مرد از مرگش به سر و سینه میزدند و گریه می‌کردند. پشت سرهم برایش فاتحه خواندم تا عذاب وجدانم کم شود. انگشتانم را بازی میدادم تا گذشت زمان را حس نکنم. با صدای زنگ گوشی کیفم را از صندلی کنارم برداشتم و بعد از برداشتن گوشی زیپش را کشیدم. تک سرفه‌ای کردم و جواب دادم. _سلام مامان جونم _سلام دخترم خوبی؟ _ممنون _ناهار خوردی؟ تازه یادم افتاد چقدر گشنه‌ام...بازهم زیر لب فحشی به محمد دادم و گفتم _آخ گفتی مامان...اینجا دریغ از یه لقمه که بدن دستم. _مگه کجایی؟ _اومممم...چیزه...با یکی از بچه‌ها اومدیم بیرون برا کار. _خب یه چیزی بخر دیگه _چشممممم مامان جونم _قبل ساعت ۶ خونه باش؛ خاله‌ات میاد _سعی میکنم کارامو تموم کنم. خدافظ به محض تمام شدن تماس چیزی مقابل چشمانم اویزان شد. سرم را به راست برگرداندم و با دیدن مهدی هی نی کشیدم. _حتما خیلی خسته شدید ساندویچ ها را از دستش کشیدم و فویل رویش را در آوردم. _علم غیب دارید حاج مهدی؟ یک گازِ بزرگ از ساندویچ گرفتم. با خنده گفت _نوشابه هم داره...فقط مراقب باشید خفه نشید با دهان پر جواب دادم. _شما و محمد خفه‌ام نکنید هیچیم نمیشه. نگاهش عوض شد. _ازش خبری نشد؟ _از کی؟ _محمد اسمش که آمد اشتهایم کور شد. _نه... نزدیک سه ساعته اینجا منتظرم. _شما برید نمازخونه یکم استراحت کنید من اینجام با حالت حق به جانب گفتم _نه خیر لازم نکرده...اولا خسته نیستم؛ دوما باید خودم اولین نفر ببینمش. پوکر فیس نگاهم کرد. _خب چه فایده داره اونوقت؟؟؟؟ _اومممممم... برای اینکه کم نیاورم گفتم _چه بدونم اصلاااااا میخوام ببینم چه بلایی سرش اومده یک دفعه با باز شدن در اتاق از جایم بلند شدم. با دیدن محمد دلم ضعف رفت. نجلا: _سه ساعته تو راهیم پس چرا نمی‌رسیم؟ نیلا نگاه گذرایی به صورتم انداخت و گفت _صبر داشته باش مروارید های دستبندم را برای بار صدم می‌شمردم ولی هربار فکر و خیال نمی‌گذاشت به نتیجه‌ برسم. بغض تمام گلویم را چنگ میزد. برای ارام شدن شروع کردم انگشت اشاره‌ام را ریتم‌دار به شیشه زدن که با فریاد سهیل ترسیده سرم را برگرداندم. _بسهههههه بسه دخترررر روانیم کردییی هی تق تق تق یک لحظه با دیدن اسلحه‌ای که در صدم ثانیه‌ روی شقیقه‌‌ی سهیل نشست شکه شدم. نیلا بازهم نیلا. با خشونت لب زد... _سهیل... یه‌بار دیگه سر خواهرت داد بزنی من میدونمو تو فهمیدییییی؟ دیگر چیزی نمی‌شنیدم. در مغز خودم چندبار جمله‌اش را تکرار کردم. خواهر؟؟؟ من خواهرِ این بی‌غیرتم؟؟؟ خانواده‌ام همه شون خلافکارنننن؟ وقتی نیلا رو این پسره اسلحه میکشه پس می‌تونه رو منم بکشه... حالا نوبت من بود که هنر خودم را نشانشان بدهم. یک بسته رنگ قرمز داخل آستینم پنهان کرده بودم. می‌پرسید برای چه؟ خب بالاخره بعضی وقتها برای ترساندن و کرم ریختن به کار می‌آید. پوزخندی زدم و دور از چشم بقیه آن را از زیر آستینن بیرون کشیدم. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: چشمانم را به زور باز کردم. چند‌بار پلک زدم ولی هربار به هم می‌چسبیدند. _بیا اقا مهدییییی، بهوش اومد حالا دیگه میرم... صدای گوش خراشِ مریم بود. و مهدی که جوابش داد. _چتونه شما...ناسلامتی برادرتونه. _ای بابا عجب گیری کردیم اینجا... بعد روی صندلی کنارم نشست. _تقصیر توعه‌ها؛ اخه الان وقت تیر خوردن بود؟ حداقل شهید می‌شدی از دستت خلاص می‌شدم. دست راستم را بالا آوردم و روی صورتم کشیدم. _اَی مریمممم...چرا صورتم...چسبناک شدهههه؟ _خدمتت عرض کنم آب قند پاشیدم که به هوش بیای ولی نیومدی. _بقیه خواهر دارن....منم خواهر.... یک دفعه به سرفه افتادم. _هااااا وقتی بخوای خواهرتو کوچیک کنی همین میشه. بی توجه به دردم نیم خیز شدم و فریاد زدم. _مهدی این خواهررررر جِغِله‌ی منو پرت کن بیرون. مریم: بیچاره مهدی به جروبحث ما دو نفر گوش میداد. مانده بود آن وسط. یکهو محمد سرش را بلند کرد...جوری که حس کردم تمام بخیه هایش پاره شد. و بعد از مهدی خواست که بیرونم کند. برای اینکه حرصش را درآورم زبانم را بیرون آوردم و گفتم. _اوممممممم...از خدامه برم. بعد در را باز کردم و از اتاق بیرون امدم...پشتم مهدی بیرون آمد. خوشحال از اینکه محمد را حرصش دادم به دیوار تکیه دادم تا به آژانس زنگ بزنم. بیخیال از مهدی پرسیدم _گفتید کجاش تیر خورده؟؟ _نگفتم...یکی نزدیک قلبش بعدی به پاش. ابرویی بالا انداختم. ارام ارام در ذهنم تحلیل کردم... یعنی اگر تنها چند میلی انطرفتر می‌خورد الان باید خبر مرگش را سوغات به خانه می‌بردم. _مریم خانم، برسونمتون؟ _نه نیازی نیست؛ شما پیش محمد بمونید... اوخ اوخ دیرم شد... نجلا: در دل شمارش معکوسم شروع شد. _سه...دو...یک چندبار به شیشه کوبیدم و درحالی که دست روی قفسه‌س سینه‌ام گذاشته بودم داد زدم. _نگه داررررر، حالم بدهههه تنها چیزی که برایم عجیب و غیرقابل هضم بود، سکوت و آرامش مردی بود که از لحظه‌ای که دیده بودمش یک کلمه هم به زبان نیاورده بود. نیلا به عقب برگشت و با دیدن حالم، خطاب به همان مرد گفت _رادان نگه دار حتی بی‌خیالیِ نیلا هم برایم عجیب بود. به محض نگه داشتن ماشین در را باز کردم و به سمت یک درخت دویدم... به سرعت بسته را پاره کردم و داخل دهانم گذاشتمش. زمانی که نیلا به من رسید، یک دستم را روی تنه‌ی درخت و دست دیگرم را روی سینه گذاشتم و خونِ داخل دهانم را بیرون دادم. به قدری وحشت کرد که خودم هم متعجب شدم. روی زمین نشستم و نفسم را حبس کردم. دستی روی کمرم نشست. ارام تکان میداد تا حالم بهتر شود. با نفس‌های بریده لب زدم _اسپریم...تو...ساکمه... ولی انگار جدی جدی نفسم داشت می‌گرفت. نیلا با عجله به سمت ماشین رفت و ساکم را بیرون آورد. آماده‌ی فرار بودم. اسپری را از جیبم درآوردم و چند پیس داخل ریه‌ام فرستادم و بعد گذاشتم جای قبلی‌اش... از جایم بلند شدم و دِ برو که رفتیم. _واستاااااا نجلاااااا.....واستا وگرنه شلیک می‌کنم. صدایش داشت دور میشد که ناگهان با صدای شلیک، همراهِ درد بدی روی زمین افتادم. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ مریم: ماشین مقابل کوچه نگه داشت تا پیاده شوم. به گوشی که خودش را میکشت جواب دادم _الو...سلام زهرا _سلام مریم چیزی شده بود؟ یه دفعه رفتی! _این داداشِ بنده دوباره کار دست خودش داده؛ راستی دارم میرم خونه دیگه وقت نمیشه بیام سرکار. _باشه ولی فک نمی‌کنی زیادی بی‌خیالی؟ نورا داشت از خانه‌ی خودشان خارج میشد _بی‌خیال نه کم اهمیته واسم... _اره دیدم چطوری با عجله رفتی _زهرا کار دارم بعدا زنگ میزنم _باشه خدافظ _سلام مریم _سلام نورا جان‌ کجا میری؟ _واسم کار پیش اومده دارم میرم بیرون؛ راستی آقا محمد چیزیش شده؟ _نه چیز مهمی نیست.. لبخند زد و گفت _به خاله سلام برسون _حتما خدافظ محمد: _‌بهتری؟ _آره...کی می‌تونم اب بخورم؟دارم از تشنگی میمیرم. درحالی که داشت کمپوت‌ها را داخل یخچال جا میداد گفت _فک کنم کل امروزو باید تشنه بمونی. یک دستمال برداشت و خیس کرد _ولی میتونم لبت رو تر کنم کنار تختم نشست _محمد... _می‌دونم چی می‌خوای بگی... به محض سرپا شدنم با پدر مادر بیاید که زمان عقد و عروسی رو مشخص کنیم. نجلا: خونریزی پایم قطع شده بود ولی دردش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم کجا بودم یا چرا دستانم بسته بود. جایی شبیه یک کارخانه که... با صدای قدم‌های کسی از فکر بیرون آمدم. _حالت بهتره؟ بازهم نیلا. نفس عمیقی کشیدم و پایم را کمی جمع کردم. _نه...درد دارم. دستامو چرا بستی؟ _تقصیر خودته. کنارم نشست و سیگاری از پاکت درآورد. باورم نمیشد که سیگار بکشد ولی با حرفی که گفت متعجب نگاهش کردم. _لبهاتو از هم جدا کن بی حواس به جمله‌ی دستوریش لب زدم _چی؟ سری از تاسف تکان داد انگشتش را نزدیک لبم کرد. یکهو با یک دستش فکم را گرفت و از روی عمد فشار داد. آخی از بین لبهام خارج شد. نیشخندی زد و با دست دیگرش لبهایم را جدا کرد. انتهای فیلترنخ سیگار را روی زبانم گذاشت. با درآوردن فندکش فهمیدم چه غلطی میکند. من در عمرم کارهای اشتباه زیادی کرده بودم ولی هیچگاه به فکر کشیدن سیگار نیفتاده بودم. شروع کردم به تقلا کردن و پس زدن سیگار با زبانم. ولی بازهم فکم را در دستان سردش گرفت و گفت _مثل بچه‌ی آدم بشینو تکون نخور...برا خودت میگم دردت کم میشه... بخوای وول بخوری تضمین نمی‌کنم بدنت سالم بمونه. همراه لبخندی که زد قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم فرود امد. سعی کردم تکان نخورم تا حداقل زیر دست این زن زنده بمانم. خونسرد سیگار را داخل دهانم تنظیم کرد و با فندک روشنش کرد. _پشت سرهم کام بگیر به حرفش عمل کردم ولی در نهایت به سرفه افتادم. چندبار پشت درهم سرفه کردم که حس کردم دستی روی کمرم نشست و بالا پایین شد. _اروم باش عزیزم. بعد چند دقیقه پک گرفتن از سیگار را ادامه دادم. دودی که داخل دهانم نگه میداشتم گلویم را میسوزاند. _دودو تو دهنت نگه ندار؛ بکشت تو ریه‌هات بعد انجام دادنش سیگار را از دهانم فاصله داد و گفت _بده بیرون دود را بیرون فرستادم و چندبار از ته دل سرفه کردم. به این ترتیب چند پاکت سیگار را به اجبار برایم کشاند. راست میگفت دردم را فراموش کرده بودم با این کار نفرتم از اون چند برابر شد. محمد: _سرهنگ اومده دیدنت محمد نیم خیز شدم و سلام کردم _حالت بهتره؟ _بله... لبخندی زد و گفت _اون فلش کمک خیلی بزرگی به ما کرد _خوشحالم...اون اعداد و حروف چی بودن؟ _پلاکِ و تاریخ ماشینایی که کلِ این سالو قراره مواد مخدر جابه‌جا کنن. _پس نیلا و رادان چی میشن؟ _اونارم به زودی دستگیر می‌کنیم. _عالیه...اون پسره که دنبالش بودید برا نیلا کار می‌کنه... با تعجب نگاهم کرد _جدی؟؟؟ بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ یک هفته بعد... محمد: نگاهی به پلاک ماشین و شماره پلاکی که روی کاغذ بود انداختم. _علی بروووو جلوش نگه دار...خودشه از ماشین پیاده شدم و به راننده علامت دادم که پایین بیاید. _بله جناب سروان؟ _باز کن درو... _چیزی این تو نیست.فقط لباسه. با خشمی که سعی در کنترلش داشتم گفتم _ بازش کن وگرنه میگم بازداشتت کنن. با تردید و ترس در را باز کرد. به بسته‌ی لباس‌ها نگاه کردم. _همش لباسه؟ _بله گفتم که... به چند مامور اشاره کردم تا سگ‌های موادیاب را رها کنند. بعد چند ثانیه صدای سگ بلند شد. با احتیاط وارد ماشین شدم و با چاقویی که در جیب داشتم بسته‌ی اول را باز کردم. _مهدی اون بطری آبو بده... پارچه را کمی خیس کردم و به قطراتی که از آن می‌چکید نگاه کردم. با چکیدنِ قطرات سفید روی دو پا نشستم و با دستم لمسش کردم. ذرات ریزش نشان میداد که مواد است. و درحالی که بین پارچه‌ها چشم می‌چرخاندم گفتم _این آقا رو دستبند بزنید ببرید سمت ستاد. همه‌ی این پارچه‌ها برسی و ضبط شن. و یه نمونه از لباس بره آزمایشگاه احتمالا بیشتر از ۲۰ کیلو مواد تو الیافشون جاساز شده. بعد از شنیدن چشمی‌، بلند شدم و با احتیاط از ماشین پایین پریدم. مهدی نزدیکم شد. _حالت که خوبه؟ _آره... دستانم را به هم زدم و گفتم. _بعدی کِیه؟ _قرار بعدی، دو روز دیگه اس. _‌خب پس بریم ستاد برا بازجوییه اون پنج نفر. _بریم مریم: _مامان، برا امشب لباس چی بپوشم؟؟ _اونهمه لباس...اینقدر کار سختیه؟ سمت آشپزخانه رفتم و کنارش ایستادم. _میگی اصلا نیام _مگه میشه؟ مثلا خاستگاریه داداشته _خب نه... _پس فردا هم مهدی با خانواده‌اش میاد برا مشخص کردن زمان عقد ذوق زده گفتم _خوشبحالممممم. چپ چپ نگاهم کرد _حیا کن بچه بعد درحالی که ملاقه را در دستش تکان میداد گفت _بدو برو اتاقت نورا: استرس و ذوقی که داشتم حالا تبدیل شده بود به تپش قلب. داشتم دانه دانه سوالات ذهنم را مرتب می‌کردم تا شب بپرسم. شبی که قرار بود سرنوشت مرا بسازد... _نورا...کجایی؟ _جانم داداش؟ در را باز می‌کند و در چهارچوب می‌ایستد. _دارم می‌رم بیرون، چیزی لازم نداری؟ _از نظر اقتصادی و... زود حرفم را قطع کرد و با خنده گفت _غلط کردم...اقتصادو وسط نکش... فهمیدم چیزی نمی‌خوای. فقط نمی‌دونم چرا یه تحلیلگر سایبری باید گیر بده به اقتصاد. بیچاره شوهرت. خشک و جدی نگاهش کردم. _اقتصاد برا شما صدق میکنه نه برا کس دیگه. _در هر صورت بدرود. دستش را در هوا تکان داد و رفت. بلند گفتم _زود بیاییی هااا. _چشمممم خانم اقتصاد دان بہ قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: کش و قوسی به بدنم دادم و از پشت میز برخاستم. کمی به پایم ورزش دادم تا از سوزشش کم شود. مشخصات چند راننده‌ا‌ی که از امروز صبح تا به الان دستگیر شده بودند را پرینت گرفتم و به سمت در قدم برداشتم... همزمان با رسیدنِ من، در باز شدن و محکم با پیشانی‌ام برخورد کرد. دست روی سرم گذاشتم. _آخ آخ _ای وای محمد خوبی؟ کامیار، سینیِ غذا به دست، مقابلم ایستاده بود و بر و بر نگاهم می‌کرد. _اره خوبم؛ غذا رو بزار رو میز، بعد بازجویی می‌خورم. _باشه وارد راهرو شدم و با قدم های‌کوتاه و محتاط به سمت بازداشتگاه رفتم. خطاب به نگهبان گفتم _عمران واحدی رو بفرستید اتاق بازجویی. _چشم سرگرد سری از روی رضایت تکان دادم و بعد طی کردن مسافت ِکوتاهی در اتاق را باز کردم. برخلاف انتظار، سرهنگ شهیدی داخل بودند. _سلام سرهنگ... به پایم بلند شد و جواب سلامم را داد. _چه خبر؟ _فعلا کارا خوب پیش میره _الحمدلله، خودت بهتری؟ _شکر خوبم...راستی سرهنگ؛ نیلا و رادانو نتونستید پیدا کنید؟ _چرا اتفاقا...هر وقت سرت خلوت شد تو اولین فرصت بیا اتاقم که در باره‌اش حرف بزنیم. _چشم با تقه‌ای که به در خورد سرم را برگرداندم و اجازه‌ی ورود دادم. _بیا تو... سرباز همراه با متهم وارد شدند. به متهم اشاره کردم بنشیند. سرهنگ و سرباز از اتاق خارج شدند. حالا من مانده‌ بودم و متهمی که از روی اجبار صورتش را پایین انداخته بود. _اسم؟ _خودتون میدونید... _پرسیدم اسم _عمران _شهرت؟ _واحدی _سن؟ _۳۲سال خودکار را روی برگه گذاشتم و زل زدم به چشمانش. _کی بهت گفته بود اون محموله رو ببری تا مرز؟ _هیچ کس... لبخندی جدی حواله‌اش کردم و گفتم _پس اون بیست کیلو مواد برا توعه... میدونی حکمش چیه؟ _کم کمش حبس ابد رنگش زرد شد. ادامه دادم... _هنوزم میگی اونهمه مواد برا خودته؟ با صدای لرزان به پارچ آب اشاره کرد و گفت _تشنمه... پارچ را برداشتم، لیوان را نیمه از آب پر کردم و به سمتش گرفتم. بعد از اینکه چند قورت آب نوشید سوالم را تکرار کردم. _یکی بهم گفته بود اگه این لباسارو بدون دردسر رد کنم بهم پولِ خوبی میده... _نمی‌دونستی مواد مخدرن؟ _نه به جون مادرم. عصبی گفتم _جون مادرتو قسم نخور. _من فقط می‌دونستم اون لباسا یه اشکالی دارن که حاضرن اونهمه پول پاش بدن... یک برگه و خودکار دادم. _خیله خب... هرچی گفتی مو به مو رو این برگه بنویس بعد زیرش امضا بزن ........... بالاخره بازجویی‌ها تمام شد. برگه‌هارا مرتب کردم و داخل پوشه گذاشتم. درحالی که موهای‌خیس از عرقم را به پشت حالت میدادم به سمت اتاق سرهنگ رفتم. مقابل در با کسی روبه‌رو شدم. سر تا پایش را برانداز کردم. تا به حال در ستاد ندیده بودمش. ناگهان در باز شد و سرهنگ بیرون امد. به ما دو نفر نگاه کرد و گفت _چرا واستادین اونجا...بیاین تو ............ بعد اتمام جلسه از اتاق بیرون آمدم. ساعت ۴ بود. در اوج گرسنگی پشت میز نشستم و خیره شدم به غذایی که یخ کرده بود. بعد خوردنِ چند قاشق ترجیح دادم یک کیک و نوشابه بخورم تا این غذا.... کیفم را برداشتم و گوشی‌ام را داخلش گذاشتم. .............. _مریم کجایی؟؟؟ _جونم؟ _لباسم خوبه؟ متفکرانه روبه‌رویم ایستاد. _بدک نیست! نگاه اندرسفیهانه‌ای نثارش کردم و گفتم _خب؟ لبخندی زد و خودش را در آغوشم پرت کرد. _عه عه اروم تر شیطون...بخیه‌ام پاره شد. صاف ایستاد. _از شوخی بگذریم بی نظیر شدی داداش...عین داماد واقعیا شدی. خندیدم و گفتم _مگه داماد الکی هم داریم؟ _اوهوم...گل و شیرینی چی شد؟ _تو ماشینه _ایول بهت؛ من میرم لباسامو بپوشم بیام بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: دسته گل و شیرینی را دادم دست مریم و به داخل ماشین هدایتش کردم. حالا نوبتِ حاج خانم بود که آماده شود. بعد چند دقیقه اوهم آمد و صندلیِ جلو نشست. درحالِ راندنِ ماشین بودم که مریم به حرف آمد. _داداش میدونی دارم به چی فکر میکنم؟؟ _خب نه...به چی فکر می‌کنی؟ _به اینکه اگه یه کراوات یا پاپیون می‌بستی دیگه تیپت باحال تر میشد. لبخند زدم و گفتم _توکه تا چند دقیقه قبل میگفتی خیلی خوبه _اومممم...اون تا چند دقیقه قبل بود؛ الان نظرم عوض شد. _اون کراواتو ببند به گردنِ شوهرِ خودت... بعد اگه خواستی خفه‌اش کن. _عهههه محمدددد دور از جونش حاج خانم که تا الان تماشاگر صحبت های ما بود گفت _شما دوتا تا همدیگه رو پاره نکنید دست بردار نیستید؛ یه امشبو مثل آدم حرف بزنید، بلکه بریم بله رو بگیریم. دوباره مریم گفت _اگه بله بگه هم خنگه هم بی سلیقه... ما از داداشمون خیری ندیدیم اون می‌خواد ببینه؟ _دیگه بحثو تموم کن وگرنه چنان تند میرم که از جیغ زدن حنجره‌ات پاره شه... با حالت معترض یک برگ از دسته گل را پرت کرد سمتم _از نقطه ضعفای من سوء استفاده نکن خان داداش. با شیطنت چشمی گفتم و سرعتم را دو برابر کردم. ................ مقابل در نگه داشتم. مریم از بس جیغ کشیده بود صدایش در گلو خفه بود. چپ چپ نگاهم کرد. _به جونننن خودم اگه تو خونه حسابتو نرسم مریم نیستم. خنده‌ای کردم و اشاره کردم پیاده شود. من هم پیاده شدم و در را برای حاج خانم باز کردم. _عزیزِ بیهوده‌ای دیگه، چه کنم. حاج خانم چون سیده بود هیچ وقت فحش نمی‌داد. به جایش می‌گفت عزیزِ بیهوده؛ یعنی کسی که بی دلیل عزیز شده. پشت در به ردیف ایستادیم. مریم دسته گل و شیرینی را تقریبا به سمتم پرت کرد که در هوا گرفتمش. بعد زنگ را زد و واردِ حیاطِ خانه شد. نجلا‌: چشمانم را که از شدت خستگی ورم کرده بود چندبار باز و بسته کردم. آنقدر بدخواب بودم که با کوچکترین صدا از خواب میپریدم. دست بسته ام را چند بار تکان دادم. یک آن نیلا از پشت، مقابلم ظاهر شد. درِ ورودیه آن کارخانه، پشت من بود؛ به همین خاطر نمی‌توانستم ورود و خروج افراد را ببینم. _ایناها...ببین می‌تونی گلوله رو از پاش دربیاری. زن تقریبا جوانی کنار نیلا ایستاد و به سر و وضعم خیره شد. صورتش کاملا خشک و بی روح بود. _خیلیه‌خب. روی دوپایش نشست و کیفِ لوازمش را باز کرد. _چند روزه تیر خورده؟ _حدود یه هفته بلند شد و مقابل نیلا ایستاد. _حتی اگه گلوله رو در بیارم و خونریزی نکنه و اگه از عفونت نمیره بازم باید پاش قطع شه. یا ببرش بیمارستان یا یه گودال بکن خاکش کن. جز دردسر چیزی نداره. دلم به حال خودم می‌سوخت. شده بودم گلوله‌ای چهل تکه که هرکس یک پا میزد و می‌رفت. نیلا یقه‌ی آن دختر را گرفت و با حرص گفت _چطوره تورو تو اون گودال خاک کنم که حرف رو حرف من نیاری نفله؟ یقه‌اش را از زیر دستش بیرون کشید. _چرا رم می‌کنی؟ چیکار کنم؟ _گلوله رو از پاش دربیار؛ همین. نورا: سینی چای را بین میهمان ها گرداندم و کنار مادر نشستم. انگار متوجه استرسم شد که دستم را فشرد و با گرمای دستش آرامم کرد. صدیقه خانم سر حرف را باز کرد و گفت _ بهتره برن حرفای آخرشونو بزنن و بعد با تک خنده ای ادامه داد. الانه که هر دوتاشون از استرس سکته کنن بہ قلـــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ نورا با اشاره ی پدر چادرِ سفیدم را محکم تر گرفتم و از جایم برخاستم. به سمت در رفتم. پشت سرم آقا محمد برخاست و همراهم قدم برداشت. مثل دفعه قبل کنار حوض نشستیم. به گل‌ چادرم نگاه میکردم که اقا محمد لب باز کرد و گفت _سوالی ندارید؟ لبم را تر کردم و سرم را کمی بالا آوردم. _خب چرا...می‌تونم در مورد ملاک هاتون برای انتخاب همسر بپرسم؟ بعد مکث کوتاهی گفت _اینکه با شغلم مشکل نداشته باشه، بتونه با نبود من کنار بیاد. چون ممکنه تا چند هفته نتونم خبری از خودم بدم. _ با این مورد مشکلی ندارم. _مورد دیگه اینکه، یه خونه‌ی حدودا نود متری... _نیاز نیست بگید، برای من مادیات زیاد اهمیت نداره این اهمیت داره که بعد از شروع زندگی همه چیرو از نو بسازیم. من یه سوال دارم _بفرمایید؟ _معمولا مردها دوست دارن زناشون تابع متغیراشون باشن. از اونجا که شغل من، هم زمان و هم انرژی زیادی از من میگیره فکر نمی‌کنید تو زندگی مشترک مشکل ساز باشه؟ _من دنبال زندگی آروم و یکنواخت نیستم؛ علاوه بر این انقدر هوشمندی از شما سراغ دارم که مطمئن باشم بین فعالیت شغلی و مسئولیت خانواده تعادل ایجاد کنید لبخندش را از همان فاصله حس می‌کردم. نگاهم را از ماهی‌ های داخل حوض برداشتم و به چشم‌هایش دادم. بسته بود. شاید از همین حجب و حیایش خوشم می‌امد. _دخترم حرفاتون تموم شد؟ سرم را سمت پنجره برگرداندم. قبل از من آقا محمد لب باز کرد. _الان میایم آقا ابراهیم. بعد آرام خطاب به من گفت _بریم؟ _بله...بفرمایید. ............ با سکوتِ من صدیقه خانم لبخندی زد و از جایش بلند شد. _مبارکه عروس خانممم بعد جعبه‌ی انگشتری را درآورد _با اجازه دستش می‌کنم مامان مرضیه بلند شد و کنارم ایستاد. دستم را بالا آورد و انگشترِ یاقوتِ ظریفی را در دستم کرد. _سلیقه‌ی مریمه اگه خوشت نیومد دوتایی برید یکی بهترشو بخرید. ته دلم غوغایی به پا بود. محمد: با جمله‌ی آخر حاج خانم مریم شبیه موش آبکشیده‌ها شد. جلوی خنده‌ام را گرفتم. چشم غره‌اش به کنار، از رگ‌های متورم شقیقه‌اش میشد تمام حس و حالش را تشخیص داد. بالاخره مراسم خاستگاری تمام شد و موعد عقد، هم زمان شد با ازدواج حضرت علی(ع) و فاطمه‌ی زهرا(س). نجلا: پارچه‌ی داخل دهانم را محکم بین دندان‌هایم فشردم. چطور یک دختر می‌توانست اینقدر بی رحم باشد که بدون بی حسی پایم را بشکافد برای درآوردن یک گلوله. در این یک هفته، به قدری خون از دست داده بودم که حتی توان ناله نداشتم. نیلا بالای سرم ایستاده بود و تماشاگر زجر کشیدنِ بی‌صدای من بود. بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با زخمم، پنس را بالا گرفت و گلوله را مقابل صورتم نگه داشت _اینم از گلوله... کار من تمومه، خودتون زخمشو ضدعفونی کنید.. بعد یک ورق قرص را از کیفش برداشت و به سمت صورتم پرت کرد. بی اختیار چشمانم را بستم. _اینم هر روز دوتا به خوردش بده زخمش عفونت نکنه چند سوزن آمپول هم گذاشت روی پایم و از جایش بلند شد. _اینام برا وقتیه که دردش زیاد شد. بہ قلـــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16722206851397 ✨✨✨✨✨✨
بچه ها تا شنبه به احتمال قوی پارت نداریم☺️
آقا بابک نوری:))! سه‌صلوات‌برای‌روح‌بلندشون🖤