eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَى وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِـحًا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ 🌸🌸🌸🌸 🌸پروردگارا 🍃شكر نعمتهائي را كه بر من و پدر و مادرم ارزاني داشته‏ اي به من الهام فرما 🍃 و توفيق مرحمت كن تا عمل صالحي كه موجب رضاي تو گردد انجام دهم 🍃و مرا در میان بندگان صالحت درآور. 🌱 بخشی از آیه 19 سوره نمل 🌱 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔬دانشمند تبریزی توانست راه حل #رشد_مجدد_مو را پیدا کند دکتر سعید دلیر باقر نیا اول این محصول را روی خودش تست کرد و بعد روانه بازار کرد(موهاش رو داخل کلیپ ببینی متوجه میشی🤩) 🎖تنها محصول دارای گواهی GMP در ایران اگر مشکل ریزش مو داری یا موهات ریخته فقط 🎬سه دقیقه وقت بزار و این خبر رو ببین 🔆رفع کامل ریزش مو و رشد مجدد 📜دارای مجوز وزارت بهداشت و تاییدیه انجمن طب سنتی ایران 🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘ 🤳 برای ارتباط با کارشناسان پوست و مو عدد ۷ را به سامانه ۱۰۰۰۶۱۸۹ پیامک کنید با زیبایی موهات یک پیامک فاصله داری🎁
#هر_روز_یک_آیه_قرآن وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ﻭ ﭘﻴﺸﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪﮔﺎﻥ [ ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﻴﻚ ] ﻛﻪ ﭘﻴﺸﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪﮔﺎﻥ [ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻭ ﺁﻣﺮﺯﺵ ]ﺍﻧﺪ ، أُولَٰئِكَ الْمُقَرَّبُونَ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻣﻘﺮﺑﺎﻥ ﺍﻧﺪ سوره واقعه آیه 10و11 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_30 _دمت گرم دختر ،یعنی این بال هارو سرش آوردی اون
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _که به من چه مربوطه آره؟؟! االن که با خودم بردمت حالیت میشه که نباید با مامورِ گشت اینطوری صحبت کنی. دخترک رنگ که به رخسار نداشت ، لرزش دستانش از دید گیسو پنهان نماند، شالِ یک وجبی اش را جلوآورد مانتویی که اگر نمیپوشیدش سنگین تر بود را پایین کشید، پارچه ی زبان بسته را انقدر کشید که نزدیک بود جِر بخورد ،باالخره باهرجان کندنی که بود به حرف آمد: _ _مامور.....گشت....!!!؟؟!خانم ،نمیدونستم ،ببخشید _یاال راه بیفتین، االن میبرمتون جایی که بلبل زبونی از یادتون بره... _ _خانم توروخدا ،غلط کردم. _غلط که کردی ، غلطِ اضافه ام کردی....پدر مادرهاتون میدونن با این وضع میاین بیرون ،خبر دارن بچه هاشون کجا میرن چیکار میکنن....؟؟!!! _ _اینبارو چشم پوشی کنید،خواهش میکنم. اصال به التماس هایشان گوش نمیداد،زیادی در نقشش فرو رفته بود،خیال بیرون آمدن هم نداشت... برگشت و نیاز را دید که با چشم و ابرو میگفت که دیگر ادامه ندهد. موقعیت را سنجید ،دوباره به سمت دخترها چرخید نگاهی به انها انداخت با چشمانی اشکبار نگاهش میکردند،در نگاهشان التماس موج میزد. دیگر کافی بود ،مثل اینکه ادب شده بودند. اخم هایش را کمی باز کردو گفت اینبارو چشم پوشی میکنم،حاال همین االن میرین خونه هاتون ،بازم اینجا با این وضع ببینمتون دیگه بخششی توکار نیست.متوجه شدین...؟! چندبارسرشان را باال و پایین کردندو از گیسو فاصله گرفتند و به سرعت دورشدند. گیسو چادرش را شل روی سرش رها کرد. زیاده روی کرده بود ،ناگهان خودش را بیاد آورد، پوزخندی برلب نشاند ، اوکه بود که به خودش جرعت داد اینگونه دو دختربچه را بترساند؟! مگر وضع خودش بهتربود؟؟! مگر پدرو مادرش خبر داشتند که دختر کوچکشان، ته تغاریه خانه شان،باچه تیپو قیافه ای در کوچه وخیابان ظاهرمیشود؟؟!کجاها میرود؟؟! نه..آنها هیچ چیزنمیدانستند، از خودش بدش آمده بود، از بزدلی اش،از ترسی که در وجودش ریشه می دواند، ترس طَرد شدن از سوی خانواده. در دل هزاران بار نیاز را لعنت کرد، از اینکه اورا بیاد حماقت هایش انداخته بود....انگار خودش هم به هیچ وجه از این وضع راضی نبود ،درمیان زمین وآسمان معلق بود، نمیدانست راه و درست و غلط کدام است. در راه برگشت به خانه بودند، امروز کلِ شهر را زیرِ پا گذاشته بودند،خیال گیسو راحت بود، مادرش به همراه گیتی برای خرید جهیزیه به بازار رفته بودند. آسوده خاطربود که دیگر احتیاجی نیست سین جیم شود برای دیر برگشتن به خانه... _ _گیسو، گیسو اونجا اون پسره رو ببین... گیسو با چشم مسیری که نیاز نشانش داده بود را دنبال کرد ،پسر جوانی رادید که پیاده و سر به زیر حرکت میکرد... _خُب که چی؟؟ تا حاال عابرِ پیاده ندیدی که اینجوری ذوق میکنی؟ _ _عابر پیاده چیه خنگِ خدا.....اینجارو داشته باش فقط... *** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
#تلنگر 🌷#شهــید ابراهــیم هــادی: این را هـرگــز ‌فـــراموش‌ نَڪنید تا #خــود‌ را ‌نسازیـــم و تغـــییر ‌ندهیـــم جامــعه‌ سٰاخته‌ نمیشود. 👇👇 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 # 👳شخصی آمد پیش امام رضا (ع) و عرض کرد فقیرم کمکم کنید. امام که در حال میل کردن🍇 انگور بودند، یک خوشه🍇 انگور به او داد. مرد انگور🍇 را رد کرد و گفت: این چه دردی از من دوا میکند؟ امام هم خوشه انگور 🍇را برگرداند درون سینی، همان موقع شخصی وارد اتاق شد و سلام کرد و گفت" دلم برایتان خیلی تنگ شده بود، به دیدنتان آمدم امام یک حبه انگور به او داد. مرد بسیار خوشحال شد، انگور را گرفت و تشکر کرد. امام یک خوشه انگور به او داد مرد تشکر کرد و از باب قدر دانی گفت: «لازم نیست، من همین حبه را میبرم خانه و آبش را میگیرم و در مقداری آب دیگر حل می کنم و همه ی خانواده 👨‍👩‍👧‍👦 از آن میخوریم» امام سینی انگور را به او داد، مرد باز هم تشکر کرد. امام فرمود «قلم و کاغذ بیاورید میخواهم چیزی بنویسم»، آوردند و امام باغ انگور را به او بخشید؛ مرد فقیر ناراحت شد و به امام گفت: «من فقیر بودم، این مرد فقط آمده بود شما را ببیند و دلش برایتان تنگ شده بود؛ ولی شما به او بخشش بسیار کردید» امام فرمودند: «من که اول به تو خوشه انگور دادم، اما تو قدر ندانستی! اما این مرد تشکر کرد و قدر دانست، من هم خواستم به شیوه ی خداوند عمل کنم، خداوند به هر کس که شکر گزار باشد بیشتر عطا می کند». 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سلام صبح پاییزی یکشنبہ تون با طراوت وچون صدای باران گوش نواز بیدارشو همه چیز مهیاست آرامش صبح،باران پاییزی و بوی عطرگلها🍁🌼🍁 دلتون خالی از غصہ زندگيتون شیرین ☕️ دنیاتون غرق درشادی وآرامش♥️
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_31 _که به من چه مربوطه آره؟؟! االن که با خودم بردم
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرعتش را کم کرد ،به جوان نزدیک شد،شیشه ی سمت خودش را پایین کشیدو گفت: _جناب!!؟ پسربه سمتش برگشت و به نیاز نگاه کرد. نیاز با لبخند ادامه داد: _جایی تشریف میبرید؟؟؟!!! پسرباتعجب به نیاز زُل زده بود،نیاز دوباره به حرف آمد: _ دیدم پای پیاده این مسیرو طی میکنید هوام گرمه ،خواستم کمکی کرده باشم. پسر لبخندی زد، از اینکه دختری مثل نیاز،با او هم صحبت شده،ذوق کرد. این از لبخندِ پَتُ پهنش مشخص بود. _ _بله خانم ،راضی به زحمتتون نیستم. نیاز لبخند دندان نمایی زدو گفت: _این چه حرفیه ،وظیفه انسانیم رو انجام دادم. پسرکِیفَش کوک شد آماده بود تا سوار شودو با گیسو نیاز هم مسیر شود شاید هم به قولِ امروزی ها بتواند با زبان بازی مُخِ یکی از این دو دختر را بزند. نیاز، خم شدو از داشبورد بلیط اتوبوسی را بیرون آورد. به سمت پسر گرفت ، پسر بلیط را گرفت و با تعجبی که بااخم درهم آمیخته بودبه آن نگاه میکرد نیاز با همان لبخند گفت : _یه خیابون اون طرف تر ایستگاه اتوبوسه ، خوش بگذره. چشمکی حواله ی پسرک کردوپایش را روی پدال گاز فشرد،ماشین از جایش کنده شد.... گیسو از شدت خنده سرخ شده بود، بعداز اینکه یک دل سیر خندیدروبه نیاز گفت: _بخدا که یه دیوونه ی تمام عیاری، چه لذتی میبری از ازار دیگران اخه ؟؟خوشت میاد یکی این بال هارو سر خودت بیاره؟؟! گیسو پوزخندی زدو گفت: _ _هیچکس نمیتونه منو مَچَلِ خودش کنه، خودماینکارم دختر....پیش قاضی و مَ لَق بازی اخه؟؟!! بعدشم خودت که جواب خودتو با خنده هات دادی، میبینی که چه لذتی داره. _درسته،اما وقتی خودمو گذاشتم جای طرف ،دیدم خیلی بده آدم اینجوری از یه دختربُخوره و ضایع شه. _ _عه که خودتو گذاشتی جای اون طرف!!؟ احیاناً وقتی چندشب پیش اون بال هارو سرِ اون پسره ی مادر مرده می اوردی خودتو جاش گذاشته بودی؟!!!! دهانِ گیسو بسته شد،نیاز کیش و ماتش کرده بود با همین چند جمله...اما کم نیاورد و با پررویی گفت: _چه ربطی داره تو داری بی دلیل مردم آزاری میکنی ،تو کوچه و خیابون مردم رو گیر میاری و سربه سرشون میذاری؟. _ _اونوقت خانم شما با دلیل آذین رو اینجوری تو جمع ضایع کردی؟؟؟ *** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺