✅استجابت دعا
✍مردی از امام صادق علیه السلام پرسید: چطور خداوند می گوید مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم در حالی که من هر چه دعا می کنم مستجاب نمی شود؟
امام فرمود: من راز آن را می دانم؛ دعا را باید با روش خود خواند تا اجابت شود و آن اینطور است؛ اول ستایش خداوند متعال، و دوم شکر نعمت های الهی را بجا آور، سپس بر پیامبر درود بفرست، چهارم به گناهانت اقرار کن و استغفار کن و از آنها به خدا پناه ببر.
📚اصول کافی،باب الثناء
قبل الدع حدیث۸،ج۲
💠: 🌷
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_37 _دورو برتونگاه کنی خودت پی به حرفم میبری ،نگاه
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_38
داشت،چندسالی میشد که دل و دینش را به کوروش باخته بود،اما این پسر حتی
ٖ نیم نگاهی
به آالله ای که جان میداد برایش ،نمی انداخت،حق داشت تا
پای گیسو درمیان بود ،مگر میشد به دخترِ دیگری فکر کند؟؟!نه! نمیشد....دوسالِ پیش که
کوروش ابراز عالقه و رسماًاز او خواستگاری کرده بود، طعنه ها
و حرف های پراز نفرتِ آالله هم شروع شد، همان موقع بود که گیسو به وجودِ این عشقِ
آتشین اما یک طرفه پِی برد، ولی کوچکترین حرفی به کسی
نزد،حتی
ٖ به روی خودِ آالله هم نیاورد که از همه چیز باخبر است ومیداند دل به دلِ چه
کسی داده است. شاید دلیلِ اینکه حرفی به دختر عموی
پُرفیس و اِفاده اش نزده، این بود که میخواست ،جِلِزُ وِلِز کردنِ اورا با چشمان خود ببیند و
لذت ببرد،خودش که عالقه ای به کوروش نداشت اما از عالقه و
حسی که کوروش نسبت به او داشت سوء استفاده کردو به وسیله ی آن آالله را حرص
میداد.
باالخره لب باز کردو روبه آالله گفت:
_حاال چیشده یهو یادِ دختر عموت اُفتادی و به فکرِ گوشه نشینیش هستی؟؟؟ آفتاب از
کدوم طرف رُخ نشون داده مهربون شدی؟!
_ _داشتیم گیسو جون؟؟خودت میدونی که چقدر برام عزیزی.
چادرِ شیری رنگِ مجلسی اش را بر روی سر جابه جا کردو بعد روبه کوروش گفت:
_پسرعمه از وقتی اومدی حواسم بهت بوداا،نیومدی یه سالم و علیک ِ خشک و خالی
باماکُنی،حاال ماهیچی با داییت هم قهری؟
کوروش مثلِ همیشه که وقتی آالله را میدید با بی حوصلگی اخم هایش را درهم
میکشید،گفت:
_من به وظیفه ی خودم آشنام دختر دایی، با دایی ام احوال پرسی کردم ،شما نگران اونش
نباش، مثلِ بعضی هام قاشق نشسته نمیپرم وسطِ جمعِ
دیگران،حاال اگه تو دلت مونده که چرا بهت عرض ادب نکردم ،مستقیم بهم بگو ، حاشیه
نرو ،صاف و پوست کنده حرفتو بزن.
انقدر سریع کلمات را کنار هم ردیف کرده بودکه هر سه دختر با چشمانی گرد به او خیره
بودند بدونِ حتی
ٖ یک حرکت اضافه.
دراین بین گیسو از دو دختر دیگر هوشیارتر بود. تکانی به خود دادو گفت:
_خُب حاال اگه حال و احوال کردن هاتون تموم شده،منو دوستم رو تنها میذارین؟!
کوروش دوباره در جلد همیشگیش فرو رفت و گفت:
_شماجون بخواه دختر دایی، کیه که مضایقه کنه.
گیسو برایش پشتِ چشمی نازک کرد....آالله از فرصت استفاده کردو روبه کوروش با
پوزخند گفت:
_خیلی بده آدم بینِ اعضای فامیل فرق بزاره کوروش خان، همیشه با گیسو یه جورِ خاصی
حرف میزنی...
کوروش که مطلب را گرفته بود،با لبخند گفت:
_تویی که دلیلش رو بهتر از هرکسِ دیگه ای میدونی چرا گله میکنی دختر دایی...؟!
آالله این بار اَخم هایش را درهم کشید، بدجوری مغلوب شده بود،غرورش خدشه دار
شد؛مثلِ همیشه. هروقت که با کوروش هم صحبت میشد محال بود
که پای گیسو به میان کشیده نشود. تا سرحدِ مرگ از گیسو متنفر بود. در ذهن خود گیسو
را مانعی برای رسیدن به کوروش میدانست با اینکه مطمئن
بود گیسو هیچ عالقه ای به کوروش ندارد،اما از حسِ کوروش نسبت به گیسو واهمه
داشت،میدانست تا این حس درمیان است، رسیدن به کوروش محالِ
ممکن است. نتوانست سکوت کندو ساکت بنشیند ، تا کوروش عالقه ای که نسبت به گیسو
داشت را به رُخِ آالله ای که سالهاست عشقٍ این پسر را در دل
داشت با همه ی تلخی ها و کج خُلقی هایش ،بکشد، آنهم با افتخار...
بیشتر از این می سوخت ،کوروش بااینکه میدانست محال است گیسو تغییرِ عقیده دهد
کماکان دلخسته اش بود،اما حتی
ٖ نیم نگاهی به آالله ای که
حاضربود جانش را کف دست بگذاردو تقدیمش کند،نمی انداخت.
این ظُلم نبود؟؟؟ بی رحمی نبود؟!!!چشمانی که میرفت تا بارانی شود را روی هم گذاشت
،اشکش را پس زدو دوباره چشمهایش رابازکرد. روبه روی…
***
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
May 11
هدایت شده از گسترده "شما'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه توجه✋✋
مربیان و معلمان✋
#کلیپ_آموزش_قرآن
💕 #سوره_مسد
یه کانال بسیار عالی و مورد استفاده
کلیپ های فوق العاده زیبا
این کلیپ را برای فرزندانتون بذارید تا همراه با کلیپ تکرار کنند...
🌺مطالب ناب در مورد کودک و نوجوان می خواهید 👇
🌺کلیپ های زیبا لازم دارید 👇
🌺مطالب مهد کودک فعال و پر محتوا می خواهید 👇
🌺برای فرزند خود کلیپ مذهبی می گردی
لطفا عضو شوید 👇👇👇👇👇👇👇👇
گروه فرهنگی تبلیغی رشد🌹🌹
@roshd110
http://eitaa.com/joinchat/936247303C9379b34241
✨﷽✨
✍از افلاطون پرسيدند :
شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟
⇇✨پاسخ داد :
از ڪودڪى خسته مى شود،
براے بزرگ شدن عجله مى كند و
سپس دلتنگ دوران كودكى خود میشود
⇇✨ابتدا براے ڪسب مال و ثروت
از سلامتى خود مايه مى گذارد
سپس براے باز پس گرفتن
سلامتى از دست رفته پول خود
را خرج مى كند
⇇✨طورى زندگى مى كند
كه انگار هرگز نخواهد مرد
و بعد طورى مى ميرد كه
انگار هرگز زندگى نكرده است
انقدر به آينده فكر مى كند
كه متوجه از دست رفتن
امروز خود نيست
در حالى كه زندگى گذشته يا
آينده نيست،
زندگى همين حالاست....
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________________
✨﷽✨
✅داستان کوتاه پند آموز
✍مردی در خواب میدید ..
💭 داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
💭 خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
💥مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________
❗️فرق مؤمن با غیر مؤمن
شهید مطهری:
فرق مؤمن و غير مؤمن در اين نيست كه اين خطا میكند و آن خطا نمیكند؛
فرق آنها در اين است كه مؤمن خطای خود را تكرار نمیكند، بيش از يکبار خطا نمیكند؛ اما غير مؤمن، چندين بار صدمهی كاری را میخورد و باز آنقدر بصيرت ندارد كه بار ديگر تكرار نكند. از خداوند مسئلت داريم كه به ما توفيق دهد از خطاها و لغزشهای خود پند بگيريم.
📗حکمتها و اندرزها ج۱ ص۶۷
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•♡ @profile_313 ♡•
ღೋ ═════╗
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_38 داشت،چندسالی میشد که دل و دینش را به کوروش باخت
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_39
کوروش ایستاد و دل را به دریا زد،برایش فرقی نمیکرد کوروش از این عشق،که همانندِ
آتشِ زیرِ خاکستر است ،عشقی که در دلش مُهرُ موم شده چیزی
بفهمد.
فقط دلش میخواست حرفی بزندو بر دهان کوروش بکوبد،او حق نداشت دلِ این دختر را
اینگونه بلرزاند و به بازی بگیرد...سکوتِ جانکاهش را شکست و
گفت:
_برای این گله میکنم که چشمهات رو باز نمیکنی تا افراد الیق تر رو ببینی،احساساتت رو
خرجِ کسی کن که معنیِ نگاه های پراز حِسِّت رو بفهمه نه
کسی که برای غرور و شخصیتت ذرّه ای اهمیت قائل نیست.
لبخندروی لبهای کوروش ماسید،عالقه ی او نسبت به گیسو آنقدر پُررنگ بود که بی
احترامی به این عالقه را گناهی کبیره میدانست ،درست است که
گیسو اهمیتی به این موضوع نمیداد اما اَحَدی حق نداشت به گیسو و حسی که کوروش
نسبت به اوداشت توهین کند و این حس را حقیر بشمارد.
دست به سینه ایستاد بدونِ توجه به نیاز که غریبه ای درمیانشان بود،لب از لب باز کرد:
_هیچکس رو الیق تر نمیبینم که بخوام تغییرِ عقیده بدم و نگاهی که فقط و فقط یک شخص
خاص رو دنبال میکنه رو به شخصِ دیگه ای بدوزم و
احساساتم رو هم خرجِ کسی غیراز اون کنم. برای اولین و آخرین بار،فقط و فقط برای اینکه
حُرمتِ بینمون شکسته نشه بهت اخطار میدم هرگز در این
مورداظهار ِ نظر نکنی،چون بعدش هرچیزی که پیش بیاد عواقبش پای ِخودته.
آالله کیش ومات شده بود،کوروش تیر خالص را رها کردو قلبِ این دختر را نشانه گرفت،
همه چیز شروع نشده به پایان رسیده بود.زبان
چرخاندتاحرفی بزن که اینبار گیسو با بی حوصلگی روبه هردویشان گفت:
_بسه دیگه تمومش کنید،تا صبح میخواین همینجا بایستین به هم تیکه بپرونین؟! احیاناً اگه
قرار به همین منوال پیش برین،خواهشاً جلوی من
نباشین...
دستِ نیاز را گرفت وبه سمتِ میزِ دیگری کشید،جوِ سنگینِ حاکم شده نفسش رابند آورده
بود. دونفر بخاطرِ گیسو به جانِ هم افتاده بودند و یکدیگر
را باحرفهایشان تکه تکه میکردند. یکی از آنها تا سر حدِ مرگ از گیسو متنفر بود ودیگری
عاشقانه دوستش داشت،خودِ گیسو هم به این امر واقف بود،از
این جدال بدش نمی آمد اما دیگر این موضوع کشدار شده بود، باید یک جایی ریسمانش
پاره میشد....
دست نیاز را هنوز در دست داشت شک نداشت که این دختر چیزی را از گیسو پنهان
میکند،هیچ فکرش را نمیکرد روزی بیاید که نیاز ناگفته ای با دوست
چندین و چندساله اش داشته باشد ،یک جورایی از دستش دلخور و ناراحت بود،دستِ نیاز را
رها کرد،پشتِ میز روبه روی هم نشسته بودند،گیسو دستانش
راروی میز گذاشت و درهم گره زدو طلبکارانه گفت:
_خُب میشنوم ،بگو..
نیاز سرش را باال گرفت و با تعجب به او خیره شدوپاسخش را داد:
_چی بگم؟؟حالت خوبه؟!
_حالم که خوبه... از اونجایی که تو رو از خودمم بهتر میشناسم و میدونم کهداری یه چیزی
رو ازم پنهان میکنی میخوام بدونم اون چیه ؟؟! نیاز منو
نپیچون ،کوروش رو که دیدی دستپاچه شدنت رو دیدم...
نیاز خود را خونسرد نشان داد،دستش را روی سینه اش جمع کرد ،یک تای ابرویش را باال
انداخت و گفت:
_ _دستپاچه؟؟ من؟!!! برو بابا ،کوروش کیه که من بخوام با دیدنش دستپاچه شم و هول
کنم...
گیسو موشکافانه نگاهش کرد ،نه این نیازی که روبه رویش نشسته محال است نَم پس دهد.
دستانش را زیر چانه اش گذاشت وبا لبخندِ کجِ گوشه ی لبش گفت:
_عه که هول نشدی نه؟! باشه قبول...دروغی که گفتی چی؟! اونم انکار میکنی؟؟؟؟
نیاز اخم هایش را درهم کشید و روبه جلو خم شد،ارام و شمرده گفت:
_ _کدوم دروغ؟؟ از چی حرف میزنی؟!!!
_تو بهم گفتی که با کوروش آشنا شدی و آمارش رو بیرون کشیدی و فهمیدی اونی که ادعا
میکنه نیست.....اما امشب،همین االن جلوی من برگشتی
گفتی که چرا باید همو.بشناسین!!!!
***
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
May 11