هدایت شده از داستان راستان🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 گزارش شبکه خبر از کشفیات جوان نابغه کرمانی
💢یکبار برای همیشه از شر موهای سفیدت خلاص شو💢
📱عدد (( 5 رو به 10004322)) ارسال كن همکارانمون باهات تماس میگیرند👨🏻💻👩🏻💻
.😱محصول رو بگیر راضی
نبودی برگشت بزن پولتو پس بگیر!!!🤗💵
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ می خواﻫﺪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻧَﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﺎﮐﯽ ﭼﯿﺴﺖ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ، ﻭﺯﯾﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﺎﻣﻮﺭ می کند ﮐﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧَﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﻧَﺠﺲ ﺗﺮﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺗﺎﺟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ. ﻭﺯﯾﺮ ﻫﻢ ﻋﺎﺯﻡ ﺳﻔﺮ می شوﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ یک سال ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻭ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻭ ﺻﺤﺒﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﻓﻮﻉ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺷﺮﻑ مخلوقات ﺑﺎﺷﺪ. خوشحال ﻋﺎﺯﻡ ﺩﯾﺎﺭ ﺧﻮﺩ می شوﺩ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺭﺍ می بیند ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ می گوﯾﺪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ چوﭘﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻭﺯﯾﺮ می گوﯾﺪ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭم ﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺷﺮﻁ ﺭﺍ می پزﯾﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻫﻢ می گوﯾﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺪﻓﻮﻉ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شوﺩ ﮐﻪ می خوﺍﻫﺪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ می گوﯾﺪ ﺗﻮ می توﺍﻧﯽ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ اﯼ ﻧﺸﻨﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺶ.
💥ﺧﻼﺻﻪ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻗﺒﻮﻝ می کند ﻭ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﺪ. ﺳﭙﺲ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ می گوﯾﺪ: ﮐﺜﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻧﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ "ﻃﻤﻊ" ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ که ﻓﮑﺮ می کرﺩﯼ ﻧَﺠﺲ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ بخوری!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_53 _نه دایی نمیگم درٍ خونت رو ببندی!! دردٍ من اینک
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_54
هرچقدر فکر میکرد نمیتوانست رفتار و حرفهای امشبِ کوروش را هضم کند ،اینکه ادعا
میکرد تمامِ حرفهایی که گیسو شنیده دروغِ محض است اینکه خود
را به آب و آتش میزد تا به گیسو ثابت کند درموردش اشتباه فکر میکند،از طرفی هنوز
رفتاری که از نیاز در شب عروسی گیتی دیده بود را به خاطر داشت
،میدانست بی ربط به همین مسائل نیست اما هرچه میکرد نمیتوانست این پازلِ بهم ریخته را
کنار هم بگذارد و آن را درست بچیند... انقدر به این چیزها
فکر کردو درگیر شد که نفهمید کی پلک هایش سنگین شدند و خوابش برد
*************
_نباید با بابات اونجوری دهن به دهن میزاشتی..اونم جلوی کوروش چرا احترامش رو نگه
نداشتی ؟؟
استکانِ چای اش را روی میزِ شیشه ای کوبید و با حرص گفت:
_اه مامان بس کن دیگه اگه گذاشتی صبحونم رو کوفت کنم...
مادرش دستِ راستش را روی دستِ چپش کوبیدوگفت:
_اِوا ،چته دختر ،چرا یهو عینِ برق گرفته ها میپری به آدم...مگه من چی گفتم بهت االن؟
از جایش برخاست ورو به معصومه خانم گفت:
_دیوونم کردین، دیگه دارم تو این خونه از دستِ آدماش روانی میشم، دارین یکاری
میکنین پشتِ پا بزنم به همه چیو یه جوری برم که اثری از اثارم
نباشه...
کلماتِ آخر را که به زبان آورد،اشک در چشمانِ مادرش جمع شد ،با بغض گفت:
_ چی بگم؟چی کار کنم؟ هر کدومتون یه ساز میزنین، کله شقین،نمیشه باهاتون دوکالم
حرف زد، منم خستم ،منم کالفه ام ....کجا میخوای بری آخه،
اِی خدا ،مَردُم که از بیرون زندگیمون رو میبینن حسرت میخورن و خیال میکنن همه چی بر
وقفِ مُرادِ دیگه نمیدونن،چه آتیشی تو این خونه بپا شده....از
دستِ تو و پدرت آخرش سربه بیابون میزارم من...
معصومه خانم بلند شدو آشپزخانه را ترک کرد.
گیسو با تعجب به جایِ خالیِ مادرش نگاه میکرد...نمیدانست این کشمکش هاروی مادرِ
خونسرد و آرامش هم تأثیر گذاشته است.
باید تمامِ تالشش را میکرد و هرچه زودتربه این قائله خاتمه میداد...فقط یک راه پیشِ پایش
مانده بود...راهی که بخاطرش باید از غرورش میگذشت...
واردِ اتاقِ سبحان شد،همانطور که انتظار داشت خواب بود،دررا آرام پشتِ سرش بست
طوری که هیچ صدایی ایجاد نکند،با احتیاط کامل قدم برمیداشت
نمیخواست سبحان را بیدار کند ،اتاق را با دقت از نظر گذراند تا چیزی که بخاطرش برای
اولین بار اینطور دزدکی واردِ اتاقِ برادرش شده را پیدا
کند،موفق شد پیدایش کرد ،به سمتِ میزِ عسلیِ کنارِ تخت رفت گوشیِ موبایلِ سبحان را از
روی میز برداشت خوشبختانه سبحان هیچوقت برای موبایلش
رمز نمیگذاشت گیسو این را میدانست، صفحه اش را روشن کرد و واردِ لیست مخاطبینش
شد،اولین اسم ، اسمِ خودش بود،گوشی اش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و شماره را درآن ذخیره کرد نفسِ عمیقی از سر آسودگی کشید و موبایل
سبحان را با احتیاطسرجایش گذاشت. اهسته به سمتِ درِ اتاق
رفت و از آن خارج شد ،به در تکیه دادو چشمهایش را بست مرحله ی اول به خوبی پشتِ
سر گذاشته شده بود، حاال باید کارِ اصلی را شروع میکرد ،سخت
ترین کارِ عمرش را.....به سمتِ اتاقِ خودش رفت و وارد شد...
روی تخت نشست و چندبارنفس عمیق کشید موبایلش را در دست چرخاند صفحه اش را
روشن کردو شماره را لمس کرد..
بعداز چند بوق صدای »بله« گفتنش در گوش گیسو پیچید ،قلبِ گیسو بی مهابا به سینه
میکوفت...آرامشش را حفظ کرد ،آبِ دهانش را فرو دادو زبانی که
به سقفِ دهانش چسبیده بود را در دهان چرخاند و گفت:
_سالم اقای موّدت..
آذین مکثی کردمعلوم بود صاحبِ صدا را نمیشناسد،باالخره بعداز مکثِ کوتاهش گفت:
_سالم ،شما؟!
_ _گیسو ام...
نفسِ عمیقی که آذین از سینه خارج کرد را شنید، دلیلِ این نفسِ عمیق را نمیدانست.
_بفرمایید خانم!!کاری داشتین ؟؟؟
_ _باید ببینمتون... راستش...کارِ واجبی داشتم وإال مزاحمتون نمیشدم.
تعجب کامالً در صدای آذین مشهود بود:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
May 11
✨﷽✨
✅داستان کوتاه و پند آموز
✍ روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام . پدر با خوشحالی گفت :بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تونیست و تو نمیتوانی او راخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما. پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی اوشد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بارسه نفری باهم درگیرشدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت :اوباید با وزیری مثل من ازدواج کند. و..قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دختر فقط با من ازدواج میکند... بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت :راه حل مسئله نزد من است . من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.
...و بلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر و امیر بدنبال او.ناگهان .هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟! من دنیا هستم !! من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند..!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مامان خودت باش!
👈🏻 وقتی بدیها با یک نگاه از بین میروند ...
#استادپناهیان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_54 هرچقدر فکر میکرد نمیتوانست رفتار و حرفهای امشبِ
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_55
_چه کاری ؟! متوجه نمیشم.
_ _خواهش میکنم ،ببینمتون براتون توضیح میدم ،پشتِ تلفن نمیشه ،نمیتونم بگم...
آذین پوفی کردو گفت:
_باشه ،کی؟کجا؟!
_ _ممنون...آدرس و ساعت رو براتون میفرستم..فعال خداحافظ...
به صفحه ی گوشیِ موبایلش خیره بود، در دل دعا میکرد همه چیز همانطور که پیش بینی
میکرد پیش برود غیراز این باشد دستش دیگر به جایی بند
نیست...
»آذین«
گوشی در دستش لرزید و آالرمِ پیامش به گوش رسید، به سرعت پیام را باز کرد ،گیسو
آدرسِ کافی شاپی به همراهِ ساعتِ مالقات را برای آذین فرستاده بود،هرچه به مغزِ خود فشار می آورد نمیتوانست دلیلِ این مالقات را بفهمد ، یعنی چه چیزی
گیسو را وادار کرده بود که با آذین تماس بگیردو مالقاتی را
ترتیب دهد هرچه که بود مطمئنا پشتش مسئله ی مهمی نهفته ،که گیسوی مغرور را وادار به
چنین کاری کرده...
از حُجره ی فرش فروشیِ بزرگ و نامیِ پدرش بیرون زد باید به خانه میرفت و لباسِ
مناسبی به تن میکرد،گرچه دیگر چیزی مثلِ سابق نمیشود گیسو
دیگرآن دخترِ صادق و معصومی که آذین در ذهن خود ساخته بود نیست ولی بازهم برای
آذین مهم بود که آراسته دربرابرش ظاهر شود خودش هم
نمیدانست چرا!! شاید هنوز هم کُنجِ قلبش اندکی از آن حِسِ نامعلوم باقی مانده باشد.....اما
نه...ماجرای گیسو برای آذین تمام شده ،امروز میرود تا اگر
کاری از دستش برمی آید برای کسی که از او درخواست کمک کرده انجام دهد،آذین کسی
نیست که تواناییِ کاری را داشته باشد و آرام بنشیندو دستِ رد
برسینه ی کسی بزند،آدمِ این کارهانبود....
مقابلِ دربِ خانه پارک کرد ،واردشد مادرش طبقِ معمول در آشپزخانه بودو مشغول به
کار،سالمی رسا و بلند داد،به آشپز خانه رفت به مادرش مجال نداد
تا برگردد و پسرِ شاخِ شمشادش را از نظر بگذراند،ازپشت اورا درآغوش کشید و گونه اش
را بوسید، چقدر این زن برایش مقدس بود، همیشه آرزو داشت
زنی همچون مادرش نصیبش شود، تا همین چند روز پیش هم خیال میکرد که به آرزویش
رسیده اما چه خیالِ خامی...
_سالم گُل پسر...چراانقدر زود اومدی خونه ،تنهایی؟؟بابات نیومد مادر؟!
اخ که بعد از این همه سال زندگی ،هنوز این زن و مرد مثلِ سابق جان میداند برای هم
،طاقتِ یک روز دوری از هم را نداشتند، پدرومادرش همین
چندساعت دوری را به زور و زحمت تحمل میکردند، خندید و روبه روی مادرش قرارگرفت
و گفت:
_اوال جایی کار دارم اومدم آماده شم و به قرارم برسم، بعدشم خانم خانما، باز که هنوز از
راه نرسیده سراغِ شوهر تو گرفتی!!نمیگی پسرت حسودیش
میشه؟؟
مادرش مالقه ای که در دستش بود را به آذین نزدیک کردو گفت:
_هرچیزی و هرکسی جای خودش رو داره پسر ،حسودی نداریم تو این خونه...
آذین لبخندی زد دستانش را باالبردو گفت:
_باشه مادر من،تسلیم...
مادرش هم پاسخِ لبخندش را دادو دستانش را به همراهِ سرش باال گرفت و گفت:
_از خدا میخوام همیشه همینطور شاد ببینمت، دوسه روز پیش خیلی توهم بودی،نگرانت
شدم مادر، حاال انشاهلل دوروزه دیگه جوابِ مثبت رو از گیسو
گرفتیم ،مطمئنم دیگه خنده از روی لبهات نمیره ،از بس این دختر ماهِ...
آذین سرش را پایین انداخت تا مادرش پوزخندِ تلخِ مثلِ زَهرش را نبیند،چه خیاالتی
داشت،لبخند؟!! این روزها اسمِ گیسو اخم را برصورتِ پسرش می آورد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
.
قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️
#بازگشت_گیسو
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
Eitaa.com/Reyhaneh_show/854
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺