فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا!
اینا مردم ما هستند...
اینا بچه های ما هستند.....
#حاجقاسمسلیمانی
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
36.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ دیدنی و شنیدنی با عنوان باب الحسین علیه السلام
🎤 حسین خلجی
🔺به همراه زیرنویس عربی
🍃 پیشنهاد ویژه برای دانلود
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
حامی داعش و سازنده داعش آمد
این طرف صحبتی از قصه سازش آمد
ای گروهی که فقط عاشق آمریکایید
باز هم پشت شما سخت به خارش آمد!
نه ز گندم نه زجو بهره برید از بایدن
خصم با خنجر پنهان و نوازش آمد
گرگ خونخوار اگر رفت مشو ذوق زده
روبه حیله گر دست به آتِش آمد
آتش فتنه او مثل ترامپ نیست عیان
نور آن زودتر از نار به تابش آمد
نور را دیدی و از نار نمودی غفلت
نور آتش بنگر شعله سرکش آمد
آنچه مشکوک و عجیب است نفاق است نفاق
هرکسی نیز در این قصه به پرسش آمد
که چرا جنس شد انبار و چو بایدن آمد
جنس آزاد شد و ارز به کاهش آمد
گرگ برگردد اگر یا که بماند روباه
شیر ایران بنگر باز به غرش آمد
ما نترسیم ز دشمن که سپاهی داریم
که از اول به طرفداری ارتش آمد
که دو جسم اند ولی صاحب یک روح بزرگ
دند دشمن ز همین وحدت ما کش آمد!
و کلامی به زنی حیله گر و عفریته
دیر یا زود اگر خصم به نرمش آمد
پس بدانید که رسوای جهان است عدو
دیر یا زود گر از خصم گزارش آمد
که فلان زن چو بیاید همه چیز خوب شود
پس بدانید زنی فاقد ارزش آمد
چه زن و مرد چه لبخند و چه اخم از دشمن
تا عیان گشت بگو حامی داعش آمد
📝 علی شیرازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋الهی از همه بلاو بلّیات دورباشید 🦋
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
✅سه نوع گناه در بیان رسول خدا(ص)
✍پيامبر خدا(ص) می فرمایند:
❌گناهى هست كه بخشيدنى نيــــست
❌و گناهى هست كه از آن نگــــذرند و
❌گناهى هست كه قابل بخشش است.
آنچه بخشــــيدنى نيست، شرک به
خداست و آنچـــه قابل بخشش اســــت
گناه بنده مــــيان خود و خدا اســـــت و
آنچه از آن نگذرند، ظلم كردن بنـدگان
به يكديگر است.
📚نهج الفصاحه: ح 1624
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_298 اش هیچ گاه شخص سوم را به خود
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_299
دلش برای لحن کودکانه و تلفظ بانمک "س" حرفهایش پر کشید. دلش نمیخواست این موجود
دوست داشتنی هیچ وقت پا به دنیای بزرگ تر ها بگذارد. هنوز هم برای تلفظ غلط خیلی از
کلماتش خوشحال و خرسند بود. دستش را دور بهار حلقه کرد و او را به خودش فشرد.
_ولی مامانی برات از اون شیرینی هایی که دوست داری خریده ها؟ اگه باهاش قهر باشی که
همشو تنهایی میخوره! میدونی که وقتی حرف اون شیرینی ها باشه شوخی نداره.
لب های غنچه اش کم کم به خنده گشادی باز شد.. ابروهایش را با شیطنت باال انداخت.
_از اون نون خامه ای های گنده هم خریده؟؟
سرش را در آغوش گرفت و با خنده ی کنترل شده اش گفت:
_شاید گرفته باشه.. چطوره بری خودت ببینی؟
از جا بلند شد و با شادی دستانش را به هم کوبید.
_آخ جووون!
دستان کوچکش را در دست فشرد و از پله ها پایین رفتند. بهار با دو سمت جعبه شیرینی ها رفت.
خوشحال بود که حداقل گناه امشبش را با یک جعبه شیرینی شسته بود. چشم از بهار برداشت و
به سام چشم دوخت. جدی تر از همیشه مشغول خواندن روزنامه بود. میدانست آنقدر تودار است
که در مواقع ناراحتی به جای داد و فریاد های مردانه و شاکی شدن به کنجی پناه میبرد و بی صدا
با خودش خلوت میکند.. و چقدر برایش این خلوت مردانه سنگین و دردناک بود!
از پشت سر دستانش را دور گردن سام حلقه کرد.. از نادر ترین اوقاتی بود که این خانه و افرادش
به چشم میدیدند. بهار چشم از شیرینی های خوشرنگ برداشت و به این صحنه خیره شد.
_آقامون باهامون قهرن؟
سرش را کج کرد. بوسه ای به ساق دستان کشیده اش زد.
_معلومه که نه!
و باز هم میدانست این انکار پر از بغض جزو بزرگتری از این مردانگی های بی پایانش بود!
_پس چرا اخم کرده؟
برگشت و به چشمان منتظر نیل چشم دوخت.
_قهر نکرده.. فقط خسته است!
چشمان نیل از سوز این صدا و حرف دوپهلوی سام لرزید. بر تمام تنش عرق سردی نشست.
ترس وجودش را دربر گرفت. با خود اندیشید: نکند که خسته شده باشد.. نکند بریده باشد.. نکند
اوهم مثل..
بوسه ای عجوالنه و از سر ترس روی گونه ی سام نشوند و سمت آشپزخانه رفت.
_شام چی داریم؟ دارم از گشنگی میمیرم!
سام در همان حالت روی مبل خشک شده بود. چشمان بهار برق بزرگی از خوشحالی داشت. با
همان چشمان نگاهی به خاتون انداخت. خاتون چشمکی حواله اش کرد. لبخندش عمیق تر شد و
تمام شیرینی بزرگ را به یکباره در دهان فرو برد.
صبح زود قبل از به اتاق رسیدن خاتون از خواب بیدار شده و لباس های کنار تختش را که نیل
برایش آماده کرده بود پوشیده بود. موهایش را شانه زده و ناشیانه بسته بود. وقتی خاتون برای
بیدار کردنش وارد اتاق شد و او را جلوی آینه در حال تالش برای بستن موهایش دید لبخندی به
رویش زده و به آرامی از پشت بهش نزدیک شده بود. بهار با دیدنش از داخل آینه با هیجان
برگشته و پایین لباس خود را در دست گرفت!
_چجوری شدم؟
نگاهش را از موهای کج و یکطرفه ی بهار گرفت و به صورت سفید و تپلش خندید.
_میبینم که زود تر از هر وقتی بیدار شدی دختر گلم!
چرخی دور خودش زد و سرش را کمی کج کرد.
_خوب شدم خاتون جون؟
نزدیک رفت و دستش را روی موهای نرم و مجعدش کشید.
_خوب بودی دخترم. آماده ای؟
سرش رو با لبخند باال و پایین کرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show