eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌻🌿🌻 ⚠️زندگی اسباب بازی افراد فضول خیرخواه نما نیست! 💐امام صادق علیه السلام: بدانچه به تو مربوط نیست، زبان مگشا، و بسیاری از کلام مربوط به خودت را هم واگذار، مگر آن که فرصت را برای آن مناسب بیابی. ای بسا گوینده ای که مفید و به حق سخن می گوید؛ امّا چون به جایش نیست، به زحمت می افتد. تحف العقول، ص ۳۷۹ 🚨 گاهی یک دخالت کوچیک تو زندگی دیگران، ضربه بزرگی به زندگیشون می زنه! پس حواسمون باشه که هر حرفی رو نزنیم و البته اجازه ندهیم افراد فضول به زندگی ما ضربه وارد کنند! 😳 آخه به کسی چه مربوطه که همسر شما چه قدر حقوق می گیره؟! که بعدش بگه حقوق شوهرمن چند برابرہ ولی کم میاریم !😒 که بعد این حرف ذهن شما رو به زندگی منفی کنه...😞 😳 به کسی چه مربوط که فاصله سنی شما با شوهرتون چه قدره که بعدش بگه با این اختلاف سنی به مشکل برنمی خورید؟😒 که بعد این حرف ذهن شما رو به زندگی منفی کنه...😥 😵به کسی چه مربوط که بیاد اصرار کنه عکس شوهر شما رو ببینه که بعدش بگه تو از شوهرت سرتری یا شوهرت سرتره!! 🙄 که بعدش هزار تا فکر وخیال بیاد تو ذهنت😦 ⛔️ و هزاران فضولیه دیگه که به خاطر اینه که خودمون اجاز می دیم دیگران هر چی می خواهند بگویند یا خودمون رازهای زندگیمون رو بر ملا می کنیم ! ❌ اگر کسی داره فضولی می کنه حرف رو عوض کنیم... ازش فاصله بگیریم... یا بهش حالی کنیم که تو زندگی ما سرک نکشه... البته گاهی انسان می خواد در مورد خودش صحبت کنه که یا سبک بشه یا مشورت کنه... ولی باید بدونه که باید طرف مقابلش رو هم خوب بشناسه که خیرخواه و دانا باشه و باید خیلی قدر زندگیمون رو بدونیم ! 🌿🌻🌿🌻🌿
💞🍃وقتی تو شاکر باشی، غیر ممکن است که منفی گرا باشی. وقتی تو قدردان باشی، غیر ممکن است که خرده گیر و سرزنشگر باشی. وقتی تو شاکر باشی، امکان ندارد دچارِ احساسِ اندوه یا هر نوع احساس منفی دیگری بشوی. خبر خوش این است که اگر فعلاً در زندگی ات وضعیتی منفی داری، با شکرگزاری مدت زمانِ زیادی طول نمی کشد که اوضاع دگرگون شود. وضعیت های منفی در یک چشم به هم زدن، مثل یک افسون، محو می شود. ❤️🍃 🌸🌿🌸🌿
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_74 با اعصابِ آذین بازی میکرد ،دائم پیام میفرستاد،
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _اگه بگم ،بیا قول و قراری رو که گذاشتیم همینجا فسخش کنیم چی میگی؟! گیسو تکانی خورد،خود را از آذین جدا کرد سر بلند کرد چشمانش چشمه ی خروشان اشک بود،باالخره زبان باز کردو لرزان گفت: _میخوای شروع نشده تمومش کنی؟!تو بهم قول دادی... با دو انگشت چانه ی گیسو را گرفت و باال آورد: _میخوام این ماجرا رو تموم کنم و یه ماجرای جدید رو شروع کنم... »گیسو« یک ساعتی میشد که به خانه برگشته بودند، گیسو تمامِ این یک ساعت را با ارامش به آذینش فکر میکرد..آذینش؟؟؟ چرا که نه!؟ حاال که آذین هم به عشق خود اعتراف کردو گفت این بازی را راه انداخته تا ذاتِ واقعیِ گیسو را ببیند پس گیسو حق داشت که او را تمام و کمال برای خود بداند...تک تک جمالتی که در آن حیاطِ دلباز باهم ردو بدل کرده بودند را مدام بیاد می آورد و لبخند میزد... )_کدوم جریان؟! تو بهم قول دادی آذین، گفتی کمکم میکنی ،گفتی تا زمانی که بتونیم همو تحمل کنیم باهم می مونیم...ولی حاال که فقط چند روز از نامزدیمون گذشته...انقدر غیر قابل تحمل بودم و نمیدونستم...؟! خیال میکرد ،آذین از جدایی حرف میزند، از اینکه برای همیشه او را از دست دهد میترسید، قصد داشت در این مدت کاری کند تا دلِ این پسر را بدست آورد ، اما امشب امید کم کم جایش را به ناامیدی میداد... آذین بدش نمی آمد سربه سرِ این دختری که حاال با فهمیدنِ حقیقت همان جای قبلی را در دلش باز کرده است بگذارد.. _خُب انسان جایز الخطاست ،اشتباه میکنه...منم انسانم ، اشتباه میکنم ،حاال هم اعتراف میکنم که نباید اون قول رو بهت می دادم ،پشیمون شدم ، از این بابتم خیلی ازت معذرت میخوام ،نمیدونستم اینجوری میشه... گیسو بُغض کرده بود ،انقدر این بغضِ لعنتی سنگین بود و به گلویش چنگ می انداخت که چاره ای جز سکوت نداشت، با چشمان اشکی به آذین خیره بود، تنها چیزی که در صورتِ این پسر نمیدید پشیمانی بود ، برعکس گیسو که در دلش غوغایی برپاشده بود آذین آرام بود، گیسو با چشمانِ اشکی و آذین با لبانی خندان بهم خیره بودند، که گیسو باالخره تمامِ توانش را جمع کرد میخواست بگوید چه حسی نسبت به او دارد ،میخواست حرف دلش را بزند اما در لحظه ی اخر پشیمان شد، فقط یک کلمه گفت آنهم با بغض »باشه«.... عقب گرد کرد، چرخید تا از آن محیطِ خفقان آور خالص شود،قدم از قدم برنداشته بود که آذین راهش را سَد کردو دست به سینه ایستاد و گفت: _کجا!؟ گیسو بدونِ اینکه به صورتِ آذین نگاه کند گفت: _میرم تو ،زشته این همه وقت بیرون بودیم ،توهم بیا و همه چیو تموم کن...بهشون...بهشون بگو که...که... آذین دستانش را از روی سینه رها کرد، چانه ی گیسو را گرفت و سرش را باالبرد : _خیال میکردم دخترِ زرنگی باشی ، اولین بار که دیدمت پیشِ خودم گفتم این دختر محالِ از کسی رَکَب بخوره انقدر حالیشه که کسی نتونه دورش بزنه و سرکارش بزاره... _ _به قولِ خودت انسان جایز الخطاست ،اشتباه میکنه توهم اشتباه کردی ،درست منو نشناختی،من به راحتی ازت رَکَب خوردم نمیدونستم اونقدر مرد نیستی که سرِ حرفت بمونی ،خیال میکردم باهمه فرق داری اما نه!توهم یکی هستی مثل بقیه... آذین از حرفهای گیسو دلخور نشد، برعکس ،خوشحال شد که این دختر باز زبانِ تند و تیزش را بکار انداخته و مثلِ تیربار شلیک میکند ، الحق که به هدف هم میزند... دوطرفِ شانه ی گیسو را گرفت و بی مهابا گفت: _بهت رکَب زدم ، میدونی برای چی؟؟! سکوت گیسو راکه دید، ادامه داد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
🌿💕🌿💕 #نامه_ای_از_خدا 🌻ای فرزند آدم من تو را آفریده ام و از حال درون تو با خبرم اسرار تو را می دانم و برملا نمی کنم تنها کسی هستم که مطمئنی به تو خیانت نمی ورزم از تو کوچکتر نیستم و هیچگاه پایان نمی پذیرم 💕سرچشمه و منبع همه عشق ها و محبتها منم 🌻تو را برای خودم درست کرده و پرداخته ام به من روی آور و با من انس بگیر از دیگران بگریز و در من بیاویز تو مال منی نه از آن دیگران اگر یک قدم به سوی من بیابی 😍ده قدم سوی تو بر خواهم داشت 🌻ای فرزند آدم اگر با من انس بگیری تو را از همگان بی نیاز می کنم و اگر با غیر من مانوس شوی در هر کاری محتاج و گرفتار خواهی ماند #حدیث_قدسی 🌿💕🌿💕
✅انـس با قـرآن ✍امام علی(علیه السلام) : تمسك كنيد به كتاب خداوند ؛ زيرا اين كتاب طنابی است محكم ؛ و نوری است آشكار ؛ و شفايی است سـودمـند ؛و چشمه ای است سيراب كننده ؛ نگهبان برای كسی است كه به او تمسك جويد و نجات برای كسی است كه به آن درآويزد. 📚نهج البلاغه: خ ۱۵۵، ص ۴۹۰ #هر_روز_یک_حدیث 🌺🍃
✨﷽✨ 🔴سه دفتری که خداوند اعمال بندگان را در آن‌ها ثبت می‌کند ✍پیامبراکرم(ص) فرمود: برای اعمال بندگان سه دفتر هست؛ دفتری که خدا چیزی از آن نمی‌آمرزد. دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد. دفتری که از هیچ چیز آن نمی گذرد. سپس فرمود: دفتری که خدا چیزی از آن را نمی‌آمرزد، شرک به خدا است. دفتری که خدا به آن اهمیت نمی‌دهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا به خویشتن کرده است. مانند روزه‌ای که خورده. یا نمازی که ترک کرده و خداوند اگر بخواهد آنرا می‌بخشد و از آن می گذرد. و اما دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی‎گذرد ستمهائی است که بندگان به یکدیگر کرده‌اند که ناچار باید تلافی شود. 📚 نصایح، نوشته مرحوم آیت الله مشکینی 🌺🍃
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🦋 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🦋 🌞نیایش صبحگاهی 🌞 🌸🍃 پروردگارا🍃🌸 🌸سرآغاز صبحم را با یاد و نام تو میگشایم 🍀و پنجره های قلبم را خالصانه و عاشقانه 🌸به سویت باز میکنم تا نسیم رحمتت بر 🍀آن بوزد و ناپاکی های آن را بزداید 🌸و نوری از محبت و عشق تو به قلبم به 🍀ارمغان بیاورد سلام میکنم ، 🌸سلامی بی پایان و کامل به درگاه با لطف 🍀و عظمتت که سراسر رحمت است و بنده نوازی 🌸چرا که سلام نام دیگر توست 🍀و این نام مبارک و عزیز 🌸رابطه را دوست داشتنی و صمیمی می کند 🍀گویند "سلام صبح " 🌸طلایی ترین کلید برای ورود به قلبهاست . 🍀پس قیمتی ترین سلام تقدیم به شما 🌸مهربانترین مهربانان .. 🍀امید که غروب دیروز پایان مشکلات باشد 🌸و طلوع امروز آغاز خوشی هایتان 🦋🍃سلام دوستان خوبم سلام 🍃🦋 💜صبحتون بخیرونیکی وپراز آرامش وآسایش وشادی 💜روزتون پرازخیروبرکت وطراوت و شادمانی 🦋و متبرک به ذکرشریف صلوات برمحمدوآل محمد(ص) 🦋اَللّهمّ صلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
#هر_روز_یک_حدیث ❤️قال امـام علی علیه السلام: ڪسانى ڪه خـود #عـــيب دارند علاقه مند به شايع ڪردن عيبهاى مردم هستند تا جاىِ عــذر و بهانه براى عيبهاى خــــودشان باز شـود. 📚غــررالحڪم حدیث ۵۱۹۸ 👇👇 #عرفان_و_آرامش
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_75 _اگه بگم ،بیا قول و قراری رو که گذاشتیم همینجا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _چون نمیتونستم از دستت بدم ،دروغ نمیگم ، وقتی دیدم اونی که نشون میدی نیستی! تصمیم داشتم مثلِ دندونِ لق بکنم و بندازمت دور ، اما غافل از اینکه تو جای پات رو وسطِ قلبم محکم کرده بودی ، فراموش کردنت محال ترین اتفاقِ زندگیم بود ، اون روز تو کافی شاپ وقتی سفره ی دلتو باز کردی و یه جورایی دِقو دلی های این سالهات رو سر ِ من خالی کرد، همون موقع تصمیم گرفتم این بازی رو راه بندازم، خودم هم نمیدونستم چرا؟! از آخرِ این بازی خبر نداشتم ،اما یه حسی میگفت این بازی خوب تموم میشه... هنوز شروع نشده به پایان رسوندمش چون دیگه از شک و دو دلی خبری نیست، وقتی کوروش اومدو یه سری مزخرفات تحویلم داد ، شک مثلِ خوره افتاد به جونم گیسو،نمیخوام بگم چیا گفت ، اما میخوام اینو بدونی اگه شک کردم یه جورایی حق داشتم ، صداقت رو امشب تو چشمهات دیدم ،پس دیگه جای تردید باقی نمی مونه، همینجا...همین امشب...میخوام اعتراف کنم که عاشقت شدم و تو رو برای همه ی زندگیم میخوام ، میخوام بشی سَرو همسرم، میشی؟!!! گیسو همچنان با چشمان اشکی به او خیره بود ،اما حیرت و تعجب هم مهمان چشمانش شد...نمیدانست چه بگوید ،زبانش انگار از کار اُفتاده بود... آذین که سکوتِ طوالنی گیسو را دید فهمید شُکه شده ،لبخندی زد، دستانش را آرام از روی شانه های گیسو رد کرد،آنها را درهم قفل کرد و گیسو را به خود فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد: _»چه دانستم که این سودا مرا زین سان کندمجنون...« سکوت کرد انگار میخواست گیسو همراهیش کند...گیسو آهی کشیدو باالخره به حرف آمد: _»دلم را دوزخی سازد ،دوچشمم را کند جیحون.« با همین یک بیت تمامِ ناگفته هایش را برزبان آوردند... گوشی موبایلش را از روی میز برداشت ،باید همین امروز تکلیفش را مشخص میکرد،میدانست این آتش ها از گورِ چه کسی بلند میشود، اما باور نداشت ، محال بود همچین آدمِ پستی باشد، چطور توانست انقدر راحت فریبش بدهد، گیسو سرش رامثل کبک در برف فرو کرده بود، پس مقصر خودش بود ،چشمهایش را باز نکرد تا دوست و دشمن خود را بشناسد... دستش را روی صفحه ی گوشی کشید و اسمش را لمس کرد،بعداز چند بوق باالخره صدایش را شنید : _به به عروس خانم؟!چه عجب یادی از ما کردی خانم؟! اگه میدونستم به محضِ اینکه ازدواج کنی شرِّت کنده میشه زودتر از این ها دست بکارمیشدم و خودم آستین باال میزدم... بعد مستانه خندید ،مثلِ همیشه پشتِ هم حرف میزد...گیسو پوزخندِ تلخی زدوگفت: _میخوام ببینمت! نیاز مکثِ کوتاهی کردو با صدایی متعجب گفت: _چیشده؟! اتفاق تازه ای افتاده؟! _ _نه چیزِ خاصی نیست ، خیلی وقته ندیدمت ،میای پاتوق؟!. معلوم بود شک کرده ،اما بی هیچ حرفی قبول کرد.. ***** برخالف ِهمیشه که به محضِ بیرون رفتن از خانه به قولِ معروف کشفِ حجاب میکرد و چادر از سر برمیداشت ، اینبار باهمان چادر و حجاب به سمتِ کافه حرکت کرد... وارد شد ،راهش را به سمتِ میزِ همیشگی کج کرد، نیاز را دید که دست چپش را تکیه گاهِ سرش کردو دستِ راستش را روی لبه ی فنجانٍ قهوه اش گذاشته و میچرخاند ،مطمئناً فکری ذهنش را درگیر کرده... نزدیک شد صندلی را کشید و نشست و سالمی گفت. نیاز با چشمانی گرد شده به گیسونگاه میکرد ،حق داشت تعجب کند، لحظه ای نیار به گذشته 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺