eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
در دوران حضرت موسی(ع) حاکم ستمگری بر تخت حکومت نشسته بود. مرد صالح و نیکی نیز در آن دوران حکومت می کرد. شخص مومنی نزد فرد صالح رفت و از او خواست برای او پیش حاکم واسطه شود. مرد صالح قبول کرد و با واسطه گری مشکل مومن حل شد. اتفاقا،هم حاکم و هم مرد صالح در یک روز از دنیا رفتند. مردم جمع شدند و جنازه ی حاکم را با احترام به خاک سپردند. اما جنازه ی مرد صالح روی زمین ماند.بعد از سه روز جنازه ی آن مرد،کرم برداشت. حضرت موسی از موضوع اطلاع یافت و با ناراحتی به خداوند عرض کرد: خداوندا !!چرا جنازه ی ستمگری که دشمن توست باید با احترام دفن شود، اما جنازه ی دوست داران تو اینگونه با خواری روی زمین باقی بماند؟ آیا این درست است؟ به موسی(ع) وحی شد:ای موسی! آن مرد برای برآوردن حاجت یک مومن به آن حاکم ستمگر رو آورد و حاکم نیز حاجت را برآورد.من نیز اجر دنیوی حاکم را دادم و کارش را جبران کردم. اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نباید از ستمگر درخواست کمک می کرد و نباید پیش ظالمان، کج می کرد. او باید برای این کار، هر چند برای براوردن حاجت یک مومن باشد مجازات شود. خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد که حتی نمک طعامت را از من بخواه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
آيت الله مجتهدی تهرانی چه زیبا میگوید: وضو میگیری، اما در همين حال اسراف میکنی.. نماز میخوانی، اما با برادرت قطع رابطه میکنی... روزه میگیری، اما غيبت هم میکنی... صدقه میدهی، اما منت میگذاری... بر پيامبر و آلش صلوات میفرستی، اما بدخلقی میکنی... دست نگه دار بابا جان ! ثواب ‌هايت را در کيسه سوراخ نريز! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 خرید و فروش نور مهتاب!!! ┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 استاد مسعود عالی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍گویند که ... بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلايق ، جبرييل ملك مقرب نزدش آمد و گفت : چندي پيش شغل تو نجاري بوده است حالا كوزه بساز . ! او كوزه زيادي ساخت ، جبرييل گفت : خدا مي فرمايد : كوزه ها را بشكن ، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمين زد و شكست . بعضيها را آهسته و بعضي را با اكراه شكست ، جبرييل ديد او ديگر نمي شكند . گفت : چرا نمي شكني ؟ فرمود : دلم راضي نمي شود ، من زحمت كشيده ام اينها را ساخته ام . جبرييل گفت : اي نوح مگر اين كوزه ها هيچ كدام جان دارند ، پدر و مادر دارند و . . . ؟ ! آب و گلش از خداست ، همين قدر تو زحمتش را كشيده اي و ساختي ، چطور راضي به شكستن آنها نمي شوي ، چگونه راضي شدي خلقي كه خالق آنها خدا بود ، و جان و پدر و مادر و . . . داشتند را نفرين كردي و همه را به هلاكت رساندي ؛ از اينجا او گريه بسيار كرد و لقبش نوح شد 📙جامع النورين ص 122 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨💐 ✅ ⇩ یکی از فرزاندان آیت الله سلطانی طباطبایی(ره) می گوید: یک روز نشسته بودیم؛ با خود گفتم از پدرم استفاده بکنم، به ایشان گفتم: اگر بنا بشود که شما به من فقط یک نصیحت بکنید، چه می گویید؟ ایشان سرشان را پایین انداخته، تأملی کردند؛ سپس سرشان را بلند کرده فرمودند: 👌 آبروی کسی را مبر! "آیت الله فاطمی نیا " 📚 کتاب نکته ها از گفته ها، دفتر اول، ص40 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌱 👌 و هر کار نیکی انجام می‌دهید بی تردید خدا به آن داناست.... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 🌷 بهش گفتم: چند ۅقتیه به خاطر مسخڔم میڪنن.... بهم‌گفـٺ: براۍ اونایـی‌ڪه اعتقاداتتون‌ رو‌ ‌میڪنن‌، دعا ڪنین‌ خد هم به عشق دچار شون‌ ڪنه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حاج روزبه دوستی عمیقی با دوستانش داشت و با صداقت و دلسوزی مشکلات دوستان را برطرف می کرد. حاجی قانون برایش مهم بود و هیشه انسان معتقدی بود. به طور مثال یک بار دسته جمعی به مشهد رفته بودیم. در راه پلیس جلوی ما را گرفت و جریمه شدیم. حاجی می‌توانست با استفاده از درجه و کارت شناسایی‌اش از آنجا بگذرد اما می‌گفت باید قانون را رعایت کنیم، جریمه هم اگر شدیم به خزانه دولت می‌رود. حاجی همیشه به پسرش هم سفارش کرده بود از نام پدرش سوء استفاده نکند و مثل یک شهروند عادی باشد. میگفت بیشتر از بقیه ، ما باید اصول را رعایت کنیم. حاج روزبه مرد عمل بود؛ اینگونه نبود که کاری را به زیردستانش بگوید و آنها انجام دهند بلکه خودش کارها را انجام می‌داد تا آنها یاد بگیرند و انجام دهند و دیگر نیازی به گفتن او نبود. حاجی خیلی متواضع بود و مشخص بود که حاجی مال این دنیا نیست. 📎رزمندهٔ دیروز ، مدافع امروز 🌷 ●ولادت : 1343/1/9 اهواز ●شهادت : 1394/1/31سوریه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_461 فضا شاد بود.. لبهای نیل بعد ا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... دستش سبک شد.. بیژن بهار را از آغوشش گرفت..نگاهش را برنگرداند... روی همان زغال های گداخته معطوف بود و مبهوت! _همونی که تو یه روز.. با یه ترس، با یه حماقت، وقتی فقط چند قدم تا خوشبختی مونده بود همه چی رو خراب کرد. روی پله ی اولِ سن نشست. در مقابلِ تصویرِ رو به رویش حتی به اندازه ی یک لحظه مجالِ پلک زدن نداشت.. برای خودش میگفت و زنی که با خودش عهد کرده بود برای آخرین بار گفته ها و ناگفته ها را برایش بگوید! _نیل؟ بهت بد کردم... وقتی فقط چند ساعت مونده بود تا عروسِ خونم باشی تنهات گذاشتم.. تو بدترین شرایط.. به بدترین شکل! خردت کردم.. جلوی همینا.. همینایی که روی صندلی هاشون نشسته بودن و منتظر رسیدنِ عروس و دامادِ مجلس بودن.. بزدلی کردم.. به خاطر خبط و اشتباهِ خودم تو رو قربونی کردم! چشمش را به بهار دوخت. _دخترمونو... هیاهو میانِ جمع باال گرفت.. فرهاد از جایش بلند شد. _ هدفت چیه مرد؟ بس نبود اون همه خار و خفیف کردنمون؟ میکروفون را کنارش رها کرد و جلو رفت.. تا کنار میزی که فرهاد با دستِ مشت شده پشتش ایستاده بود پیش رفت.. نگاهِ سرگردان نیل سر خورد و روی کفش هایش افتاد. جایی که شاید کمی میانِ خآل اش فرصتی برای نفس کشیدن بود! _راست میگی آقا فرهاد.. آبروتون و بردم.. از اعتمادتون سواستفاده کردم.. امانت دار نبودم! همه ی اینا درست! صدایش را بلند تر کرد. _ولی اینکه میگم دخترمون.. اینکه میگم بهار دخترِ من و نیله خجالت نداره.. آبرو بری نیست. عار نیست! دستش را مشت کرد و به سینه اش کوبید. _نیل زنِ من بود.. شرعیِ شرعی.. قانونیِ قانونی.. حاللِ حالل! ....... بهار هم دخترِ منه! هم شرعا.. هم قانونا! سرِش را به طرفِ نیل برگرداند. _نیومدم اینجا تا مراسمِ داداشت و خراب کنم یا بخوام با خود شیرینی ازت عذر بخوام! روی زانو نشست.. درست رو به روی نیل.. نیلی که هنوز مصرانه نگاهش به پایین بود و قلبش دیوانه وار میکوبید! _من موظف بودم بیام.. بیام و تو همین جمع.. همین جمعی که یه روزی پیششون خردت کردم اینا رو بگم.. موظف بودم به همه بگم اونی که با جون و دل این بچه رو بزرگ کرد.. اونی که با چنگ و دندون به زندگیش چسبید.. اونی که با عرقِ پیشونیش و نون حالل مثلِ یه مرد شش سال تو غربت زندگی کرد و برای این بچه زندگی ساخت تو بودی! صدایش آرام و غمگین شد. _اونی که بی لیاقت بود.. اونی که باخت، اونی که فقط از دست داد، اونی که الیق نیست که حتی تو چشماش نگاه کنی منم! نیل لبش را گزید و چنگی به کنارِ پیراهنش زد. چگونه این دل را آرام میکرد؟ دلی که با هر کالمش قدری بیشتر در خودش مچاله میشد! پارسا بلند شد و صاف ایستاد. _از همتون عذر میخوام.. فقط خواستم مِن بعد وقتی دارید درباره ی اون روزِ معروف و مزخرف حرف میزنید ، یادتون باشه نیل کی بود و من کی بودم! شاید تو نگاهاتون که برای یه زنِ بی پناه بدتر از هزار تا نیشِ زهردار بود جدیدِ نظر کنین! عقب گرد کرد و قصدِ رفتن داشت که سینه به سینه با بردیا برخورد کرد. چشمانش به خون نشسته بود.. فاصله اش با پارسا تنها چند قدم بود.. نیل از ترس سریع از جا بلند شد. _کجا؟ با پشت دست چند ضربه ی آرام به سینه ی پارسا زد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗✨جمعه تون زیبـا 🌷✨امروزتان پراز آرامش 💗✨وجودتون سلامت 🌷✨دلتون پر اميـد 🌸✨و لحظاتتون سرشاراز 💗✨عشق و شادی باشه 🌷✨آدینه تون زیبا درکنار خانواده 🌸✨و طاعاتتون قبول درگاه الهی ❣