eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_443 _من ..من تابه حال بهش فکر نکرد
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد و تمامی وجودش را گرم کرد.. از وصلت صحبت کرده بود.. از وصلتی که قرار بود به خواسته ی ناپدری اش با شریکِ از او بزرگترش داشته باشد! حاال او برگشته بود به خانه و این یعنی... با عجله شماره های گوشی اش را باال و پایین کرد... نبود نبود نبود.. هیچ شماره ای از او نداشت! چگونه بود که در تمامِ این روزها با تمامی تاکیدهایش بر روی آن که در صورتِ نیاز با او تماس بگیرد، هلن یکبار هم زنگ نزده بود! فریاد زد: _لعنت به این شانس! صدای خاتون ناگهانی در سرش پیچید. "نمیخوام مجبورت کنم بر خالفِ میلت کاری کنی! ولی شاید بتونی با به دست آوردنِ دلی که شکستی جلویِ یه اشتباه رو بگیری!...فقط امیدوارم دیر نشده باشه!" شماره ی خانه را گرفت و مدت طوالنی ای منتظر ماند.. بعد از چند زنگ متوالی صدای خاتون در گوشی پیچید. _الو؟ _الو خاتون خودتی؟ _سالم پسرم.. رسیدن بخیر! با عجله و پر استرس از جایش بلند شد. _خاتون درباره هلن چی میدونی؟خواهش میکنم هر چی میدونی بگو! مکثی کرد. _فقط میدونم داره شوهر میکنه! خواهرش گفت! ناامید خودش را روی تخت رها کرد. _مطمئنی؟ _آره مادر.. تونستی ببینیش؟ دستش را کالفه روی عرق پیشانی اش کشید. _نه ولی خونش و یاد گرفتم! _مراقب باش مادر.. خانوادش.. آهی کشید. _میدونم مادر.. میدونم! شمارشو داری؟ _یه لحظه واستا.. بعدِ چند دقیقه برگشت و شماره ها را شمرده شمرده برایش خواند. _نمیدونم داماد کیه ولی میدونم این راه آخرش خوشبختی نیست... چون دلش با یکی دیگست! باهاش صحبت کن مادر.. نذار خطا کنه! سام نفسی عمیق کشید و خداحافظی کرد.. نگاهی به ساعت انداخت. از وقتِ شام گذشته بود! گوشی را چند بار متفکر به پیشانی اش زد و تعلل را کنار گذاشت! صاف و استوار رو به روی پنجره ایستاد و گوشی را روی گوشش گذاشت! بعد از چند بوق صدای هلن را شنید. _بله؟ نفسی عمیقی کشید. _هلن؟ خودتی؟ .._ _الو.. هلن؟ سامم! صدای بوقِ آزاد سردر گم اش کرد.. دوباره تماس گرفت.. تماسش چندین بار رد شد و در نهایت، صدای ظریفِ دختری در گوشی پیچید. _بله؟ _الو هلن؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show