ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_85 نیاز سرش را زیر انداخت و گفت: _چرا داریم...فق
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_86
جوابِ این دختر را چه بدهد...اما باید آب پاکی را روی دستش میریخت و همه چیز را تمام
میکرد،قضیه نباید کش پیدا میکرد...
_تا به االن هرکاری که انجام دادی فقط به ضرر من بود ،به ضرر کسی که ادعا میکنی
عاشقشی.. همه چیو فراموش میکنی...منو از ذهنت بیرون کن دختر
، من هیچوقت نمیتونم تورو بپذیرم ،نمیتونم دوستت داشته باشم...
نیاز با لکنت و ترس گفت:
_چرا ؟؟واسه چی بهم فرصت نمیدی تا خودم رو بهت ثابت کنم ، من بخاطر تو نامزدیِ سه
سالم رو بهم زدم ،کسی که حاضربود برام بمیره رو پس زدم
فقط برای داشتنِ تو ،اینهمه خودم رو به آب و آتیش زدم...نه حق نداری به همین راحتی ازم
بخوای فراموشت کنم...
کوروش با چشمهای گرد شده به نیاز خیره بود...این دختر دیگر چه آدمی بود نامزد داشت
و عاشق کوروش شد....عصبی شد، گُر گرفت اما باید خود را
کنترل میکرد...نفس پر صدایش را بیرون دادو گفت:
_ تو نامزد داشتی و چشمت منو گرفت؟!تا االن خیال میکردم برای بدست آوردن من از
رفیقت گذشتی....اما هضمِ اینکه بخاطر من نامزدیت رو بهم زدی
خیلی سخت و سنگینه دختر؟! دیگه چه کارهایی از دستت برمیاد؟! تو خطرناکی دختر خیلی
خطرناک...
بلند شد،دیگر حرفی نمی ماند،برگشت که برود هوای این محیط بدجوری سنگین و نفس
گیر بود...هنوز قدم از قدم برنداشته بود که نیاز دستش را گرفت و مانع شد...صدایش را شنید:
_صبر کن ،هرکاری که بگی میکنم ،فقط لب تر کن تا خودمو....
با عصبانیت برگشت دستش را کشید و به نیاز توپید:
_ دیگه داری پا فراتر از حدِّ خودت میزاری دختر جون ،چی خیال کردی ؟! فک میکنی منم
مثلِ تو امثالِ تو ام که از اطرافیانم سوء استفاده کنم؟؟! خیال
میکنی چون عاشقمی به خودم اجازه میدم که بهت دست بزنم؟؟ برات متاسفانم دختر...این
عشق چشمات رو کور کرده...میدونی چرا عاشقِ گیسو شدم؟!
چون هیچوقت به هیچ پسری اجازه نمیداد نگاه چپی بهش بندازه...میدونی چرا هی پَسَم
میزد و من بیشتر به سمتش کشیده میشدم ؟؟!چون میدونستم
زن زندگیه و میشه بهش اعتماد کرد،اما تو کامال برعکس گیسویی...به راحتی داری خودتو
حراج میکنی تا شاید فرجی بشه!! امروز بزرگترین اشتباه عمرت
رو انجام دادی...اگه یک درصد هم احتمال داشت چشمام رو روی همه ی کارهات ببندم با
همین اشتباهت دیگه محالِ...
کوروش رفت و نیاز را با دنیایی آوار شده روی سرش تنها گذاشت...حق با گیسو بود تنها
بازنده ی این بازی کسی نبود جز نیاز...
»گیسو«
حلقه را در انگشتش میچرخاند،دستش را جلو عقب میبرد و نگاهش میکرد..آذین به گیسو
نزدیک شد کنار گوشش آهسته گفت:
_عزیزم وارسی کردنِ این انگشتر بیچاره تموم نشد؟! اگه نپسندیدی یه دونه دیگه رو
امتحان کن...
نفس های آذین که به صورتش خورد گُر گرفت... میدانست اگراین نزدیکی بیش از این
ادامه داشته باشد ،شُل میشود واختیار از کف میدهد...چشمانش
رابست و همانطورمثل آذین آرام گفت:
_فاصله بگیر ازم...
لبخند روی لبهای آذین ماسید با تعجب نگاهش میکرد ، حق داشت نمیدانست دلیل این
حرف چیست...از گیسو فاصله گرفت و دست به سینه با اخم
ایستاد...گیسو سر به زیر انداخته بود و لبخند میزد. حلقه را از انگشتش بیرون آورد و روبه
فروشنده گفت:
_همین خوبه اقا ،پسندیدم...
**
به همراهِ آذین از طال فروشی بیرون زدند،آذین اخم هایش درهم بود،دستانش را در جیبِ
شلوارش فرو کرده بودو جلوتر از گیسو حرکت میکرد، دلخور
بود...گیسو که کِرمش گرفته بودو بدش نمی آمد سربه سرِ این پسر تُخس بگذارد،جلو
رفت و به آذین نزدیک شد واز پشت پیراهنش را کشید...آذین با
همان اخم ایستاد و به سمتش برگشت و بی هیچ حرفی به او خیره شد......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_85 _ببخشین ...به خاطر ما به دردسر
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_86
بغض لعنتیم سر باز کرد.
_حواست هست ازم چی میخوای؟
_محلش نذار... اصال نبینش.. بذار بسوزه.... باید به خودت بیای یا نه؟ باید این دندون لق رو
بکشی یا نه؟
...._
_ببین عزیز دلم... مشکل من سیزده بدر نیست... میام پا به پات میشینم رو تختت مخلصت هم
هستم.... ولی به جون خودت نیل با این کارا.... با این فرارا فقط داری مجرم این جریان میشی!
همه فکر میکنن ریگی به کفشت بوده! من دیگه تحمل این حرف و حدیث هارو ندارم!
سکوت کردم.. حرفاش منطقی بودن!
_قربونت بره نسیم... بخدا من خوبتو میخوام!
_اگه دوباره بخواد بیاد طرفم چی؟ ازش نمیترسم ولی..
_غلط میکنه بیاد سمتت. مگه ما مردیم؟ بیا و نشون بده که قوی هستی... که نتونست بشکنتت!
هوم؟!
نفس بلندی کشیدم.
_به مامان میگم زنگ بزنه با مامانت واسه وسیله ها هماهنگ کنه!
جیغ بلندی زد.
_گوشم کر شد دیوونه!
_عشقِ خودمی!
گوشی رو قطع کردم و زانوهامو تو بغلم گرفتم... حق با نسیم بود! باید این موش و گربه بازی رو
تموم میکردم! باید از الکم در میومدم.... من کسی نبودم که میدون رو خالی کنم.!
بردیا با عجله در اتاق رو باز کرد.
_راکتارو ندیدی؟
_کدوم راکت؟
_ای بابا... بدمینتون دیگه! گذاشته بودم توی سبد باالی کمد ولی حاال نیست!
چشمم رو ازش گرفتم و دست از بافتن موهام کشیدم.
_آخرین بار داده بودی به نیما... دیگه نگرفتی!
دستپاچه شد و کنارم اومد.
_میخوای نریم؟؟ هر چی بخوای همون میشه!
دستمو روی ته ریشش کشیدم.
_نه داداشم... دیگه نمیخوام فرار کنم... من کاری نکردم که ازش شرمم بشه!
پرغرور نگاهم کرد.
_بهت افتخار میکنم !
مشتی به بازوش زدم.
_پاشو لوسم نکن... یه زنگ به سمیرا بزن ... اون دو تا دست داره.
سرش رو تکون داد و بیرون رفت.
جلوی آینه برگشتم و موهای بافته شدم رو با کش بستم... شال نخیمم و کاله کاسکتم رو هم سرم
گذاشتم!
.
.
نگاهی به دورو بر انداختم و با حرکت دست اشاره دادم که بیان... پیدا کردن اآالچیق خالی خیلی
سخت بود و نیم ساعتمون رو گرفته بود! گاهی باورم نمیشد جنگل به این بزرگی تو یه روز از سال
اینجوری شلوغ بشه! وسایل رو کف آالچیق چیدیم و نفسی تازه کردیم. نسیم لبخند رضایتمندی
زد.
_ای ول.. اینجا عالیه!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_85 با خنده ی علی و نیما، سرگرد بلند شد: -خیلی خب پا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_86
نیما می توانست فک منقبض شده اش را به خوبی ببیند. استخوان های گونه اش لرزش خفیفی داشت و رگه های سرخ میان چشمانش، نه فقط برای خشم که از بی خوابی بود. نه فقط دیشب که چند شب بود، سرگرد همین مشکل را داشت و هیچ کس جز نیما این را نمی دانست . موهایش را مثل همیشه محکم بسته بود. کمی بلندتر از حد معمول به نظر می رسید، طوری که اگر باز می کرد شاید تا سر شانه اش هم می رسید. نگاه نیما روی موهای خاکستری رنگ کنار شقیقه هایش ماند. تا به حال این قدر دقت نکرده بود، گرچه از اول همیشه این رنگ را دیده بود اما امروز خیلی بیشتر به چشم می آمد. در آن حد که اگر نیما سنش را نمی دانست، گمان می کرد در میانه ی چهل سالگیست! نه سی و شش ساله! سکوت سرگرد که ادامه دار شد، لیوان را روی میز گذاشت. مطمئن بود تا کاری را تا نخواهد، انجام نمی دهد. درست و غلطی اش هم اصلا مهم نبود! اصرار فقط عصبانی ترش می کرد و نیما اصلا این را نمی خواست. سرگرد چیزی نگفت . نیما می دانست گفتن دوباره عصبی اش می کند . لیوان را روی میز گذاشت . مطمئن بود با تنها ماندنش هم وضعش بهتر از قبل نمی شود. مسیر نگاه سرگرد را که گرفت، به همکارانش رسید. هر سه مرد، روی زمین و داخل خطی که سرگرد برای همین تنبیهات در نظر گرفته بود، سینه خیز جلو می رفتند. آهی کشید و تصمیم گرفت حرف بزند! نمی توانست در این شرایط ، تنهایش بگذارد، حتی اگر آخرش قرار می شد او هم به همکارانش در حیاط بپیوندد -سرگرد ..
منتظر ماند اما همچنان سرگرد نگاهش به روبرو بود و دندان هایش را محکم روی هم فشار می داد. -می دونم ناراحت هستین . اشتباهه دیگ ... با برگشتن یک باره ی سرگرد، حرفش نیمه ماند: -اشتباه ؟ ما باید اشتباه کنیم ؟ نیما ما کی هستیم ؟ برای چی اینجا هستیم ؟ ما دوبرابر حقوق یه پلیس رو می گیریم که اشتباه کنیم ؟ با اشتباه ما یه آدم کشته شد نیما . می فهمی ؟؟ این مسخره است . سرش را تکان داد و عصبی شروع به قدم زدن ، کرد . -حق با شماست نباید این طور می شد . یک لحظه ایستاد کنار دیوار و تمام خشمش را با مشت، به سینه ی دیوار کوبید: -نباید این طور می شد . من اون اشغال رو باید امروز پیدا کنم . می فهمی نیما . باید پیداش کنم . علی کجاست نیومده هنوز ؟ -قربان خودتون گفتین صبح بره پزشک قانونی برای ... -خب ولش کن . من باید ... با دستانش محکم سرش را فشار داد: -نیما باید تموم شه امشب.. همه رو آماده کن، هر چی پرونده دارین، امروز بی خیال شین، همه دنبال اون حروم زاده می گردن .. امشب باید به من تحویلش بدین ..
بعد از هر جمله، نیما سرش را تکان می داد وبعد از اتمام حرفهایش بی آنکه جوابی بدهد، از اتاق خارج شد. به خوبی می دانست که منظور سرگرد چه بود. باید همه را بسیج می کردند تا مورد اضطراری که پیش آماده بود را پشت سر بگذارند. یک مجرم فراری، با گروگان هایش، در شهر می چرخید. دیروز یکی از گروگان ها کشته شده بود و سرهنگ صمیمی این را از سهل انگاری را از جانب سهند و تیمش می ندانست ، تیم دوم پایگاه یعنی همان گروهی که الان در حیاط، مشغول پشت سر گذاشتن تنبیه شان بودند بعد از رفتن نیما، سرگرد هم معطل نکرد و لباس های فرمش را پوشید. برعکس همیشه جلیقه اش را هم به تن کرد و اسلحه ها و خشاب های پر را سر جایشان گذاشت ، گویی که آماده ی جنگ می شد! حرفهایی که صبح از مافوق هایش شنیده بود، برایش خیلی گران تمام شده بود. البته حق را به انها می داد نگران این شرایط باشند. فشار روی پرونده زیاد بود و خبرنگاران هم به این موضوع دامن زده بودند. شهر پر شده بود از شایعه، اماکنی که مشکوک بودند، تحت نظر قرار گرفتند و کاملا همه جا در آماده باش کامل بود . با اینکه دیروز یکی از گروگان ها کشته شد، اما هنوز سه گروگان که یک کودک شش ساله هم بینشان بود، جانشان در خطر بود و سرگرد بهنام حق اشتباه نداشت .. *** بیست و یک اردیبهشت/ ساعت نه و سی دقیقه ی شب/ محل عملیات
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃