eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_461 فضا شاد بود.. لبهای نیل بعد ا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... دستش سبک شد.. بیژن بهار را از آغوشش گرفت..نگاهش را برنگرداند... روی همان زغال های گداخته معطوف بود و مبهوت! _همونی که تو یه روز.. با یه ترس، با یه حماقت، وقتی فقط چند قدم تا خوشبختی مونده بود همه چی رو خراب کرد. روی پله ی اولِ سن نشست. در مقابلِ تصویرِ رو به رویش حتی به اندازه ی یک لحظه مجالِ پلک زدن نداشت.. برای خودش میگفت و زنی که با خودش عهد کرده بود برای آخرین بار گفته ها و ناگفته ها را برایش بگوید! _نیل؟ بهت بد کردم... وقتی فقط چند ساعت مونده بود تا عروسِ خونم باشی تنهات گذاشتم.. تو بدترین شرایط.. به بدترین شکل! خردت کردم.. جلوی همینا.. همینایی که روی صندلی هاشون نشسته بودن و منتظر رسیدنِ عروس و دامادِ مجلس بودن.. بزدلی کردم.. به خاطر خبط و اشتباهِ خودم تو رو قربونی کردم! چشمش را به بهار دوخت. _دخترمونو... هیاهو میانِ جمع باال گرفت.. فرهاد از جایش بلند شد. _ هدفت چیه مرد؟ بس نبود اون همه خار و خفیف کردنمون؟ میکروفون را کنارش رها کرد و جلو رفت.. تا کنار میزی که فرهاد با دستِ مشت شده پشتش ایستاده بود پیش رفت.. نگاهِ سرگردان نیل سر خورد و روی کفش هایش افتاد. جایی که شاید کمی میانِ خآل اش فرصتی برای نفس کشیدن بود! _راست میگی آقا فرهاد.. آبروتون و بردم.. از اعتمادتون سواستفاده کردم.. امانت دار نبودم! همه ی اینا درست! صدایش را بلند تر کرد. _ولی اینکه میگم دخترمون.. اینکه میگم بهار دخترِ من و نیله خجالت نداره.. آبرو بری نیست. عار نیست! دستش را مشت کرد و به سینه اش کوبید. _نیل زنِ من بود.. شرعیِ شرعی.. قانونیِ قانونی.. حاللِ حالل! ....... بهار هم دخترِ منه! هم شرعا.. هم قانونا! سرِش را به طرفِ نیل برگرداند. _نیومدم اینجا تا مراسمِ داداشت و خراب کنم یا بخوام با خود شیرینی ازت عذر بخوام! روی زانو نشست.. درست رو به روی نیل.. نیلی که هنوز مصرانه نگاهش به پایین بود و قلبش دیوانه وار میکوبید! _من موظف بودم بیام.. بیام و تو همین جمع.. همین جمعی که یه روزی پیششون خردت کردم اینا رو بگم.. موظف بودم به همه بگم اونی که با جون و دل این بچه رو بزرگ کرد.. اونی که با چنگ و دندون به زندگیش چسبید.. اونی که با عرقِ پیشونیش و نون حالل مثلِ یه مرد شش سال تو غربت زندگی کرد و برای این بچه زندگی ساخت تو بودی! صدایش آرام و غمگین شد. _اونی که بی لیاقت بود.. اونی که باخت، اونی که فقط از دست داد، اونی که الیق نیست که حتی تو چشماش نگاه کنی منم! نیل لبش را گزید و چنگی به کنارِ پیراهنش زد. چگونه این دل را آرام میکرد؟ دلی که با هر کالمش قدری بیشتر در خودش مچاله میشد! پارسا بلند شد و صاف ایستاد. _از همتون عذر میخوام.. فقط خواستم مِن بعد وقتی دارید درباره ی اون روزِ معروف و مزخرف حرف میزنید ، یادتون باشه نیل کی بود و من کی بودم! شاید تو نگاهاتون که برای یه زنِ بی پناه بدتر از هزار تا نیشِ زهردار بود جدیدِ نظر کنین! عقب گرد کرد و قصدِ رفتن داشت که سینه به سینه با بردیا برخورد کرد. چشمانش به خون نشسته بود.. فاصله اش با پارسا تنها چند قدم بود.. نیل از ترس سریع از جا بلند شد. _کجا؟ با پشت دست چند ضربه ی آرام به سینه ی پارسا زد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_462 دستش سبک شد.. بیژن بهار را از
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _فقط همین؟ ببخشید و اشتباه کردم و تموم؟ قدمی جلو تر رفت. _همیشه منتظرِ این فرصت بودم.. یه روزی که مثل یه مرد واستم جلوت و بگم این بود قولِ مردونت؟ این بود قول و قراری که تو اون سیزده بدر ازش دم زده بودی؟ این بود مردونگیت؟؟ باز هم جلو تر رفت. _قسم خورده بودم زندت نذارم.. همون روز.. همون روز که خواهرم مثل دیوانه ها اتاقای خالیِ خونت و دنبالت میگشت! اشک مانند سیل از چشمانِ ملتمسِ نیل راه گرفت.. با بغض نالید: _داداش.. دستش را به عالمتِ سکوت برای نیل باال برد و ادامه داد: _وقتی بعد چند سال یهویی پیدات شد فقط به احترامِ اینکه سام گفته بود دکترِ بهاری کاری به کارت نداشتم.. ولی اینکه بخوای سرت و بذاری و صاف صاف دوباره واردِ حریم خونوادگیمون بشی و حتی از فکرت بگذره که با نیل.. فرهاد هشدار گونه صدایش زد: _بردیا؟.... بابا جان اینجا جاش نیست! پارسا با زهرخندی گفت: _بذارین بگه آقا فرهاد! پایانِ حرفش مصادف شد با مشت محکمی که گوشه ی لبش فرو آمد.. صدای جیغِ مهمانان بلند شد. نیل دستش را ناباور روی دهانش گذاشت. فرهاد جلو آمد و بردیا را دور کرد. از همان دور انگشت اشاره اش را باال برد. _اینو زدم که یادت باشه نمیتونی هر وقت خواستی سرت و بندازی و بیای تو این خونه و خونواده.. آینده ی خواهرمو تباه کردی.. حالیته؟ نسیم و پدرش و چند مرد از میانِ مهمان ها دورشان حلقه زدند. _دامادی امشب بردیا جان.. خوبیت نداره! _راست میگه باباجان.. به خاطرِ نسیم کوتاه بیا! ببین رنگ به روی زنت و خواهرت نمونده! پارسا سرش را کج کرد و انگشتش را گوشه ی لبش کشید. زهرخندی دیگر زد و نگاهِش را به نیل انداخت که مات و مبهوت و با چشمانِ اشکی به پارسا خیره بود! نگاهِ اخرش را به خاتونِ ناراحت دوخت و با قدم های بلند از باغ خارج شد. بعد از رفتنش نیل خودش را روی صندلی رها کرد. ژاله لیوانی آب به دستش داد.. هر کسی به طرفی میدوید و سعی در آرام کردنِ جو داشت. مهمان ها نا آرام و شوکه قصدِ ترکِ مجلس را داشتند. نسیم کنارش نشست و دستانش را نوازش کرد. _نیل؟ یه ذره از این آب بخور قربونت برم.. خوبی؟ آخرین قطره هم از چشمانش فرو ریخت.. برگشت و با بغض گفت: _مجلستون بهم ریخت.. بازم به خاطرِ من! _بردیا رو بردن خونه باغ یکم آروم شه.. مراسم تموم شده بود دیگه.. تو به فکرِ خودت باش.. خوبی؟ سرش را گنگ تکان داد. _خوبم! خاتون از کنارِ گوشش گفت: _این حرفا باید زده میشد مادر! هر چقدرم که ناراحت و موذب شی! خودم جلوشو نگرفتم.. ناراحت نباش! خیره به نقطه ای لب زد: _نیستم! نسیم و ژاله نگاه ناراحتی بین خودشان رد و بدل کردند و لب گزیدند. یک ساعتی از رفتنِ مهمانان گذشته بود. همگی کنارِ درِ ورودیِ باغ ایستاد بودند و عروس و داماد را راهی میکردند. بردیا مقابل نیل ایستاد و با صدایی گرفته گفت: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_463 _فقط همین؟ ببخشید و اشتباه کر
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _نتونستم جلوی خودم و بگیرم. خیلی سعی کردم ولی هضمش برام سخت بود! این غده ی چرکی از خیلی وقت پیش ته دلم بود! لبخند ساختگی و خسته ای زد و آرام گفت: _میدونم! بردیا خم شد و گونه اش را بوسید. _نمیرین؟ سرش را چپ و راست کرد. ژاله به جایش جواب داد: _تا شهر بیست کیلومتره.. فردا هم باید اینجا رو تحویل بدیم.. بابات گفت شب و همینجا بخوابیم! ناراحت به خاتون که کمی دورتر ایستاده بود نگاه کرد. _خاتون چی؟ نیل جواب داد: _با ما میمونه! چشمانش را باز و بسته کرد و سوار شد. بعد از راهی کردنشان همه داخلِ ویال شدند و قصد خوابیدن کردند. فاصله ی ویال تا دریا بسیار کم بود. نیل کفش های پاشنه دارش را با کفش پاشنه تختی عوض کرد و بافتنیِ سیاهش را دورش پیچید. فرهاد کنار استخر ایستاده بود. با دیدنِ نیل با تعجب پرسید: _میری بیرون؟ _میرم لبِ آب. زود میام! _این وقته شب؟ صبر کن باهات بیام! ایستادو نگاهش کرد.. فرهاد حرفش را از نگاهش خواند و بعد از نفس عمیقی ناراضی گفت: _زود برگرد.! چشم زیر لبی گفت و راه افتاد. کنارِ آب روی تخته سنگ کوچکی نشست و به موج های پر سر و صدا خیره شد.. کفِ سفیدِ موج های خروشان تنها صحنه ی روشن و قابلِ رویت از دریای بزرگ بودند. پاهایش را داخل شکمش جمع کرد و چانه اش را روی زانویش گذاشت. صدای پارسا و حرف هایش لحظه ای خاطرش را رها نمیکرد. سردرگم بودو درگیر با افکارش.. با ذهنش.. با دلش و نجواهای بی وقت و بی ربطش! سنگِ کوچکی از روی زمین برداشت و به طرفِ آب پرتاب کرد...دستش را برای برداشتن سنگِ دوم پایین برده بود که صدای برخورد سنگی را با آب شنید. متعجب سرش را برگرداند. پارسا پشت سرش ایستاده بود. با تعجب نگاهش کرد که نزدیک آمد و کنارش روی ماسه های نیمه تر نشست. _میبینی؟ این سومین باریه که دارم به خاطرت کتک میخورم! چشمش را به دریا دوخت. _حقته! خودش هم ندانست چرا این کلمه را به زبان آورد.. کمی جدی تر شد و با اخم گفت: _حتما باید مجلس برادرم و خراب میکردی؟ متوجه شد پیراهنش از پایین کشیده میشود. متعجب سر برگرداند. دنباله ی پیراهنش در دستِ پارسا بود. صورتش دیده نمیشد ولی مشخص بود که سرش را کج کرده. _امشب خیلی خوشگل شدی... از همیشه خوشگل تر.! با حرص چشم بست! _متوجهی چی میگم؟ تک خنده ای کرد. _دِ بی انصاف من چی دارم میگم؟ یعنی فقط مجلسِ داداشت مهم بود؟؟ اصال این پایین پایینا رو میبینی؟ خیره در تصویر ناواضحش گفت: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_464 _نتونستم جلوی خودم و بگیرم. خ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _نمیدونم دیگه باید چی بگم.. عادت داری همیشه وارد حریمی بشی که توش جا نداری؟ نیم خیز شد و با اخمی ساختگی گفت: _ندارم؟؟!! با حرکتی پیراهنش را از دست پارسا آزاد کرد و سرش را برگرداند. _نخیر... نداری! از جایش بلند شد.. مقابلِ نیل ایستاد ودستانش را از هم باز کرد. _ندارم دیگه؟ نیل از میان دندان های کلید شده اش غرید: _نداری! عقب عقب رفت.. تا جایی که پاهایش در آب فرو رفتند. با همان دستانِ باز از هم گفت: _مطمئن؟؟ نیل نگاهش را از او گرفت و بلند تر گفت: _آره مطمئن.... نداری...نه دا ری! پارسا عقب تر رفت. نیل از جایش بلند شد و عصبی گفت: _این مسخره بازیا چیه پارسا؟ عقب عقب رفت و فریاد زد: _ندارم؟ نیل هم مانند او داد زد: _نه نــــداری! باز هم عقب تر رفت.. تا جایی که نیمی از بدنش داخلِ آب فرو رفته بود.. نیل با ترس گفت: _بیا بیرون نمیبینی دریا طوفانیه؟ عقب تر رفت. _جوابِ منو بده... ندارم؟؟ _پارسا بیا بیرون.. تو دیوونه ای میفهمی؟ باز هم عقب رفت.. امواجِ آب از پشت با فشار و محکم با سرش برخورد میکردند و تعادلش را بر هم میزدند. نیل جیغ کشید. _بیا بیرون روانی.. بیا بیرون! با اخرین توان فریاد زد. _آره روانی ام.. امشب و روانی ام.. دارم یا ندارم؟؟؟ _میگم بیا بیرون لعنـــتی! عقب تر رفت و میان موج های خروشان گم شد. نیل با اشک فریاد زد. _کجایی؟ جلو رفت.. تا کمر در آب فرو رفت و با دست دنبالش گشت. _کجایی لعنتی؟ ...پارسا؟ قلبش تنها یک نفس تا ایستادن فاصله داشت.. با آخرین توانش فریاد زد: _داری لعنتی داری ...کجایی؟... پارســـا؟ دستی از پشت کمرش را سفت گرفت. جیغ محکمی زد و به پشت برگشت.. پارسا پشت سرش ایستاده بود.. هر دو تا کمر میانِ موج ها شناور بودند. با مشت به سینه اش کوبید و با اشک داد زد: _روانیِ آشغال.. این چه کاری بود هان؟ پارسا خنده ی بلندی کرد و دستانش را در هوا قاپید. _چی گفتی دوباره بگو! _ولم کن.. اصال بامزه نیست این مسخره بازیات.. قلبم داشت میومد تو دهنم! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_465 _نمیدونم دیگه باید چی بگم.. ع
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... بگو.. چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو! فریاد زد: _نمیگم.. برو به درک خوب؟؟؟ یکی از دستانش را رها کرد و مسیرش را برگرداند. _نمیگی دیگه؟؟ با وحشت نگاهش کرد. _عقده ایِ روانی... این کارا یعنی چی؟ _نیل بخدا میرم جلو ها؟ با خشم گفت: _گفتم داری.... اینو میخواستی بشنوی ؟؟ پارسا با صدای آرامی گفت: _نه.. اون یکی ها رو... همونا که چشمات میگن ولی لبات نه!...حاال که اعترافت گل کرده بگو همشو! پشتش را به طرفِ پارسا کرد و به سختی سعی کرد از آب خارج شود.. در همان حال داد زد: _ اصال برو بمیر! خنده ی بلندِ پارسا دلش را زیر و رو کرد. _بگو دوستم داری دختر... من که میدونم داری! بگو خالصمون کن! با خشم داد زد. _عمرا!! پارسا پشتِ سرش از آب بیرون آمد و کنارش روی ماسه ها دراز کشید. نیل نشسته بود و ماسه های خیس و چسبناک را از روی بدنش میتکاند. _گند زدی به لباسم.. به کل شبم.. چی میخوای از جونم تو؟ یک دستش را زیرِ سرش گذاشت و به طرفش برگشت. با لذت براندازش کرد. _زنم و میخوام! با لرزش غیر قابل کنترل چانه اش از سرما گفت: _اینجوری؟ با زور؟ با اعتراف گرفتن؟ خندید، بلند شد و از پشتِ تخته سنگ کتش را برداشت.. دورِ نیل پیچیدش و با همان ته مانده ی خنده گفت: _آره با زور.. با کتک.. با دعوا.. هر چی بگی امشب پایه ام.. ! نیل نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.. میانِ لبخندی که با آخرین توان سعی در کنترلش داشت ، با اخمی ساختگی گفت: _این گوی و این میدون! من اهلِ حرفِ زور نیستم! هنوز جمله اش تمام نشده بود که میانِ زمین و هوا، در آغوشِ پارسا قرار گرفت. فریاد زد: _بذارم پایین پارسا.. به چه جراتی بهم دست میزنی؟ پارسا با سرخوشی به طرفِ آب حرکت کرد. _تو امشب از آب بازی سیر نمیشی انگار! _مریض میشم احمق.. بذارم زمین.. اآلن بابا از صدای دادم میاد اینجا. شانه ای باال انداخت. خیره در نگاه نیل زمزمه کرد: _بذار بیاد ببینه دخترشم دوستم داره... نیل؟ ...بگو قبوله و تمومش کن! کالفه نالید: _چی قبوله ها؟ چی قبوله؟؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_466 بگو.. چی گفتی؟ یه بار دیگه بگ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... آرام لب زد: _همه چی.. بگو دوباره همه چی با من قبوله.. بگو یه فرصتِ دیگه میدی! بخدا اگه نگی تا جایی که نفسم قطع شه پایینت نمیذارم و ولت نمیکنم! صورتش را به صورتِ نیل نزدیک تر کرد. _دیگه ولت نمیکنم! دیگر چهره ی رو به رویش ناواضح نبود.. به راحتی میدید آن دو مروارید سیاه را که در نگاهِ مقابلش موج میزد. شمرده گفت: _بذارم زمین پارسا! فشاری به کمرش وارد کرد و مصرانه گفت: _بگـــو! نیل چند لحظه ی طوالنی به چشمانش خیره شد.. مقابله با این سمفونیِ مرگبار و دلتنگ دیگر کارِ او نبود!! .. سرش را در سینه اش پنهان کرد و با صدایی که به زور از حنجره اش خارج میشد آرام گفت: _باشه لعنتیِ من.. قبوله! دستِ پارسا در مقابل چشمهای خجولش داخل جیبِ شلوارش شد. چیزی را از جیبش بیرون کشید. دستش را باال آورد و مقابل نورِ ماه نگه داشت. حلقه ی ازدواجشان در نورِ مهتاب درخشید. لبهای نیل به لبخند آشنایی مزین شد. انگشتش را گرفت و حلقه را نرم داخلِ انگشتش کرد.. سپس، با صورتی که لحظه به لحظه به سرانگشتانش نزدیک تر میشد آرام زمزمه کرد: _دیگه هیچ وقت.. هیـــچ وقت نمیذارم درش بیاری! دو سال بعد... دستش را محکم روی تک صندلیِ چوبی کوبید که با این کارش همه ی بچه های اطرافش "هین" بلندی گفتند و با ترس نیم متر از جای خود پریدند. _خالصه حواستون باشه.. این موجودات خبیث تو حموم.. زیر تخت.. توی کمد.. همه جا هستن! اگه میخواین در امان باشین همیشه پناه ببرین به اتاق خواب پدر و مادراتون! _ولی مامانِ من نمیذاره. میگه بچه باید اتاق خودش بخوابه! اخمی کرد. _من همیشه وسطشون میخوابم.. اون از بی لیاقتیه توئه! باید راهش و پیدا کنی! دستش را زیر چانه اش زد. _چه جوری؟؟ خواست لب باز کند که با برپا شدنِ آنیِ بچه ها از جایش بلند شد و با لبخند شروری به درِ ورودیِ کالس خیره شد. خانوم حکیمی ناظم مدرسه با ابرویی که باال مانده بود به صندلیِ برعکس و سخنرانیِ همیشگی اش چشم دوخت. _بهار تهرانی.. اگه نطق ات تموم شد.. سریع وسایلت و جمع کن.. اومدن دنبالت! _چشم خانوم! چشمکی برای پرستو زد و کیف و کاپشنش را برداشت. _بقیه اش و شنبه میگم.. تو هم یه کم عرضه از خودت نشون بده. هوم؟ پرستو با مظلومیت سرش را به معنیِ "باشه" تکان داد و رفتنش را نظاره کرد. با خارج شدن از مدرسه و دیدن اتوموبیلِ سام بی اراده جیغ بلندی کشید. سام با خنده سرش را تکان داد و در را برایش باز کرد. همین که نشست از گردنش آویزان شد و بوسه بارانش کرد. _سالم به بهترین باباییِ دنیا! اخمِ هشدار گونه ی سام را دیگر از بر بود.. خنده ی ریزی کرد و سرش را پایین انداخت. _حواسم هست باباجان.. اینجا که هیشکی نیست.. قلمروی خودم و خودته! سام سرش را با خنده تکان داد. _ببند زیپ اون کاپشنت و موشموشک. شنیدم بازم رو منبر بودی! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺